خدمتکار اجباری﴿پارت7﴾
جیمین∆سلام
∆اÌباب∆سلام بیا نزدیک تر
∆جیمین∆خوبید؟
∆اÌباب∆ممنونم...جیمین آماده شو تا بریم یه جایی
∆جیمین∆من آمادم... بریم
✷✷✷
اÌباب کت سیاهرنگشو ساعت مچی براقشرو به دست کرد و از اون اتاق بزرگ به بیرون رفت... تمام خدمتکاران سر هاشون رو به پایین و
تعظیم کردن... چجوری اون تونسته بود اینقدر قدرت داشته باشه؟ چه چیزی باعث شدهاینقدر موفق بشه؟ چه آرزویی؟ چه هدفی؟ هنوز نمی
دونیم... جیمین... پارک جیمین... از دوستان مهم جونگ کوک بود... همیشه همراهش بوده و هست و دست کمی از اÌباب نداره... خوشتیپ
خوشگل خندون و البته با نمک...
در حال رفتن به سمت در ورودی بودن که جیمین به یک انباری که درش باز بود نگاه کرد... دوباره کنجکاویشگل کرد و بدو بدو آروم به طرف
اون انباری مخوف حرکت کرد... درشرو کمی باز تر کرد... کمی به خاطر وجود گرد خاک درون اون انباری سرفه کرد... ناگهان از تعجب
چشماش باز موند و جونگ کوک رو صدا کرد و گفت:اÌبابببب بیاید اینجا یک لحظه...
اÌباب نگاهی کرد و به جلو اومد... به جیمین رسید و جیمین از اون در کنار اومد و راهرو برای اÌباب باز گذاشت...
∆جبمین∆ببینید... یه دختر اینجاست، اولین باره که میبینمش ✷اÌباب کمی به جلوتر رفت و گرد و خاک هایی رو که در هوا معلق بودن رو به
کنار زد کمی چشماشرو ریز کرد و با دیدن کسی که قبلا دیده بود سه روز پیشرو یادش اومد... این همون دختری بود که اون روز با کمال
پررویی باهاش حرف زده بود... نمی دونست خانم هان اینجا اوردتشدست کم بیست تا انباری توی اون عمارت بود...
∆جیمین∆اÌباب این از کجا اومده؟ خیلی خوشگله ها... نکنه دیده بودینش؟
∆اÌباب∆آره دیده بودمش...
∆جیمین∆کجا؟!
∆اÌباب∆خدمتکار جدیده...
∆جیمین∆چرا زندانیشکردید؟
∆اÌباب∆جرئتشزیاد بود... میخوام بهش نشون بدم که جرئت و جسارت داشتندر برابر من عاقبت خوبی نداره...
خواست از اون اتاق بره که ناگهان صدایی شنید... اون دختر بالاخره بهوش اومد... اما یه بهوش اومدن ساده نبود... تا اÌباب رو دید چشماش
درشت شد و به عقب رفت و دستشو گذاشت روی سرشو شروع به جیغ زدن کرد ... گویا خواب های وحشتناکی از این مرد دیده بود... در
حال جیغ زدن بود جیغ جیغ و جیغ اما اÌباب هیچ کاری نمی کرد... براش مهم نبود... جیمین با سرعت به جلوی اÌباب اومد و از اون
درخواست زنگ زدن به دکتر کیم رو کرد... اÌباب هیچی نگفت... جیمین با سرعت گوشی رو از توی جیبشدر آورد و به دکتر کیم زنگ زد... پس
از گذشت نیم ساعت دکتر کیم دوباره به داخل اون انباری اومد و با چهره ی نگران جیمین، چهره ی بیخیال اÌباب و با وجود ترسان ا/ت
مواجه شد... سلام و تعظیم کرد و به کنار ا/ت که دستانشرو روی سراش گذاشته بود و در گوشه ای از اون انباری تاریک نشسته بود رفت...
فهمید که باید ایندختررو آروم کنه و میدونست دلیل ناآروم بودن اون دختر کسی جز اون مردی که بیخیال ایستاده بود نبود... آروم بلند شد و
به طرف اÌباب رفت
∆دکتر کیم ∆آقای جئون من خودم یه کاری می کنم شما بفرمایید تا دیرتون نشده...
✷اÌباب با جیمین به بیرون رفت...
✷✷✷
کیم تهیونگ به کنار ا/ت نشست... کیفشرو به زمین گذاشت
∆اسمت چیه؟ ∆... ∆اسمت چیه؟∆باز هم جواب نداد... ∆میدونم که ترسیدی، درکت می کنم میتونی با من صحبت کنی... سرتو بیار بالا...
✷ا/ت آروم سرشرو به بالا آورد و تهیونگ با چشمان قرمز رنگ و پر آب ا/ت مواجه شد...
∆ا/ت... هق... اسمم ا/ته
∆حالت خوبه؟
∆خوبم...
∆آروم باش... یکم نفسعمیق بکش
✷ا/ت که خودشهم از این حال خودش نگران بود با تمام تلاشش نفس می کشید و سعی در آروم کردن خودشداشت
∆الان خوبی؟
∆آ... آره... خوبم
∆میدونی چرا اوردنت اینجا؟
∆ن... ن... نه نمی... دونم
∆هاه جالبه! حتی بهش نگفته... میخوای از اینجا نجات پیدا کنی؟
∆اÌباب∆سلام بیا نزدیک تر
∆جیمین∆خوبید؟
∆اÌباب∆ممنونم...جیمین آماده شو تا بریم یه جایی
∆جیمین∆من آمادم... بریم
✷✷✷
اÌباب کت سیاهرنگشو ساعت مچی براقشرو به دست کرد و از اون اتاق بزرگ به بیرون رفت... تمام خدمتکاران سر هاشون رو به پایین و
تعظیم کردن... چجوری اون تونسته بود اینقدر قدرت داشته باشه؟ چه چیزی باعث شدهاینقدر موفق بشه؟ چه آرزویی؟ چه هدفی؟ هنوز نمی
دونیم... جیمین... پارک جیمین... از دوستان مهم جونگ کوک بود... همیشه همراهش بوده و هست و دست کمی از اÌباب نداره... خوشتیپ
خوشگل خندون و البته با نمک...
در حال رفتن به سمت در ورودی بودن که جیمین به یک انباری که درش باز بود نگاه کرد... دوباره کنجکاویشگل کرد و بدو بدو آروم به طرف
اون انباری مخوف حرکت کرد... درشرو کمی باز تر کرد... کمی به خاطر وجود گرد خاک درون اون انباری سرفه کرد... ناگهان از تعجب
چشماش باز موند و جونگ کوک رو صدا کرد و گفت:اÌبابببب بیاید اینجا یک لحظه...
اÌباب نگاهی کرد و به جلو اومد... به جیمین رسید و جیمین از اون در کنار اومد و راهرو برای اÌباب باز گذاشت...
∆جبمین∆ببینید... یه دختر اینجاست، اولین باره که میبینمش ✷اÌباب کمی به جلوتر رفت و گرد و خاک هایی رو که در هوا معلق بودن رو به
کنار زد کمی چشماشرو ریز کرد و با دیدن کسی که قبلا دیده بود سه روز پیشرو یادش اومد... این همون دختری بود که اون روز با کمال
پررویی باهاش حرف زده بود... نمی دونست خانم هان اینجا اوردتشدست کم بیست تا انباری توی اون عمارت بود...
∆جیمین∆اÌباب این از کجا اومده؟ خیلی خوشگله ها... نکنه دیده بودینش؟
∆اÌباب∆آره دیده بودمش...
∆جیمین∆کجا؟!
∆اÌباب∆خدمتکار جدیده...
∆جیمین∆چرا زندانیشکردید؟
∆اÌباب∆جرئتشزیاد بود... میخوام بهش نشون بدم که جرئت و جسارت داشتندر برابر من عاقبت خوبی نداره...
خواست از اون اتاق بره که ناگهان صدایی شنید... اون دختر بالاخره بهوش اومد... اما یه بهوش اومدن ساده نبود... تا اÌباب رو دید چشماش
درشت شد و به عقب رفت و دستشو گذاشت روی سرشو شروع به جیغ زدن کرد ... گویا خواب های وحشتناکی از این مرد دیده بود... در
حال جیغ زدن بود جیغ جیغ و جیغ اما اÌباب هیچ کاری نمی کرد... براش مهم نبود... جیمین با سرعت به جلوی اÌباب اومد و از اون
درخواست زنگ زدن به دکتر کیم رو کرد... اÌباب هیچی نگفت... جیمین با سرعت گوشی رو از توی جیبشدر آورد و به دکتر کیم زنگ زد... پس
از گذشت نیم ساعت دکتر کیم دوباره به داخل اون انباری اومد و با چهره ی نگران جیمین، چهره ی بیخیال اÌباب و با وجود ترسان ا/ت
مواجه شد... سلام و تعظیم کرد و به کنار ا/ت که دستانشرو روی سراش گذاشته بود و در گوشه ای از اون انباری تاریک نشسته بود رفت...
فهمید که باید ایندختررو آروم کنه و میدونست دلیل ناآروم بودن اون دختر کسی جز اون مردی که بیخیال ایستاده بود نبود... آروم بلند شد و
به طرف اÌباب رفت
∆دکتر کیم ∆آقای جئون من خودم یه کاری می کنم شما بفرمایید تا دیرتون نشده...
✷اÌباب با جیمین به بیرون رفت...
✷✷✷
کیم تهیونگ به کنار ا/ت نشست... کیفشرو به زمین گذاشت
∆اسمت چیه؟ ∆... ∆اسمت چیه؟∆باز هم جواب نداد... ∆میدونم که ترسیدی، درکت می کنم میتونی با من صحبت کنی... سرتو بیار بالا...
✷ا/ت آروم سرشرو به بالا آورد و تهیونگ با چشمان قرمز رنگ و پر آب ا/ت مواجه شد...
∆ا/ت... هق... اسمم ا/ته
∆حالت خوبه؟
∆خوبم...
∆آروم باش... یکم نفسعمیق بکش
✷ا/ت که خودشهم از این حال خودش نگران بود با تمام تلاشش نفس می کشید و سعی در آروم کردن خودشداشت
∆الان خوبی؟
∆آ... آره... خوبم
∆میدونی چرا اوردنت اینجا؟
∆ن... ن... نه نمی... دونم
∆هاه جالبه! حتی بهش نگفته... میخوای از اینجا نجات پیدا کنی؟
۳.۲k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.