پشت ماسک سیاه P3
اما برادری که نامجون سالها ملاقاتش نکرده بود حالا عصبی تر،دیوونه تر و تشنه تر از همیشه بود.کنار میزش ایستاده بود،شات ویسکی رو بدست گرفته بود و با آرامش عجیبی به حرف های دستیارش گوش می داد.
دستیار _ قربان،متاسفانه موفق نشدیم که عملیات رو تموم کنیم.یه دختر مداخله کرد و...
جونگ کوک _ برید به درک!!
شات ویسکی رو به زمین کوبید و لگدی به یکی از صندلی های فلزی زد.پوزخندی زد و به سمت دستیار برگشت،با یک دست یقش رو به شدت گرفت و با خیره شدن به چشمهاش داد زد.
شما،لجنای بی خاصیت،جلبک مغزای کودن،که از یه دختر شکست خوردید؟!
دستیار _ قربان..چند دقیقه بعد ما برای اتمام کار برگشتیم،اما اونا رفته بودن و خیابون پر از پلیس شده بود!
جونگ کوک _ خفه شو!دهنت رو ببند تا دندونات رو نریختم توی حلقت.گمشو بیرون ریختت رو نبینم!
مرد تعظیمی کرد و خارج شد.چند لحظه بعد دوباره کسی بدون در زدن وارد شد.خواست عصبی بشه و داد بزنه اما به محض اینکه برگشت با دیدن شخص سرش رو پایین انداخت و با کلافگی گفت:چیه؟!می خوای مثل بابابزرگا بگی دیدی گفته بودم؟!چی می خوای؟!
مرد دستاش رو توی جیباش فرو برد و خونسرد و کلافه گفت:نه،کاریه که شده.همه این حرفا برای قبل اتفاق افتادن اون تیراندازی بود.الان بهتری جونگکوک؟!ببینم،الان دیگه حالت خوبه؟!
این بار جونگکوک بطری ویسکی رو سر کشید و با کینه گفت:می دونی،تا وقتی اون کلا از این جهان محو نشه من آروم نمیشم جیمین شی.من..بیخیال.
جیمین _ بعدش؟!
جونگ کوک _ چی؟!
جیمین _ بعد از اینکه کارش رو ساختی چی؟!هدفت چیه؟!بدون خانواده و عشق می تونی زنده بمونی؟!می خوای چیکار کنی؟!
جونگ کوک _ من مدتها قبل با اینکه زندگی معمولی برام یه رویاست کنار اومدم و فهمیدم تجربه دیگران جز محالات منه،برام نطغ نکن.بهشون نیازی ندارم!
جیمین _ جونگکوکا،صدای خنده بچه هات و وجود عشقی که مراقب و نگرانت باشه تنها چیزاییه که نمی تونی با پول بدستشون بیاری،باید براش تلاش کنی.اگه بیشتر از این خودت رو توی این باتلاق فرو ببری حتی من هم دیگه نمی تونم بیرون بکشمت.
جونگکوک که علاقه ای به ادامهبحث نداشت با تمسخر گفت:ببینم نکنه عشقی که ازش حرف می زنی خودتی؟!یا جیمین شی،اینجوری رفتار نکن وگرنه ممکنه بقیه فکر کنن می خوای نیمفتم باشی!
مرد مقابلش پوزخندی زد و با کلافگی زمزمه کرد:آی تو جغله بچه.
بعد درحالی که با چشمای گرد به جونگکوک خیره شده بود گفت:هی،من ازت بزرگترم،حرفی نزن که بر علیه خودت استفاده بشه.
جونگکوک با پوزخند و تمسخر گفت:من که مشکلی ندارم،جئون همه جوره در خدمت هیونگشه.
جیمین _ من رو باش دارم با کی بحث می کنم.راستی،این بار بدون گفتن به من کاری نکن.
با اشاره سر جونگکوک جیمین با گرفتن جوابش از اتاق خارج شد.جونگکوک دوباره دستیارش رو به اتاق خواست و با جدیت گفت:تحقیق کن ببین اون دختر کیه.بعدم به کل افراد بگو برای امشب آماده باشن.
دستیار _ متوجه شدم قربان.
جونگ کوک _ می تونی بری.
اون دختر یوری بود که حالا داخل خونه کوچیک و حقیرانش که بیشتر شبیه یک سربازخونه بود درحال تلاش برای فراهم کردن غذاش بود،اما با به صدا در اومدن زنگ در،در رو باز کرد.
یوری _ بله؟!
دستیار _ قربان،متاسفانه موفق نشدیم که عملیات رو تموم کنیم.یه دختر مداخله کرد و...
جونگ کوک _ برید به درک!!
شات ویسکی رو به زمین کوبید و لگدی به یکی از صندلی های فلزی زد.پوزخندی زد و به سمت دستیار برگشت،با یک دست یقش رو به شدت گرفت و با خیره شدن به چشمهاش داد زد.
شما،لجنای بی خاصیت،جلبک مغزای کودن،که از یه دختر شکست خوردید؟!
دستیار _ قربان..چند دقیقه بعد ما برای اتمام کار برگشتیم،اما اونا رفته بودن و خیابون پر از پلیس شده بود!
جونگ کوک _ خفه شو!دهنت رو ببند تا دندونات رو نریختم توی حلقت.گمشو بیرون ریختت رو نبینم!
مرد تعظیمی کرد و خارج شد.چند لحظه بعد دوباره کسی بدون در زدن وارد شد.خواست عصبی بشه و داد بزنه اما به محض اینکه برگشت با دیدن شخص سرش رو پایین انداخت و با کلافگی گفت:چیه؟!می خوای مثل بابابزرگا بگی دیدی گفته بودم؟!چی می خوای؟!
مرد دستاش رو توی جیباش فرو برد و خونسرد و کلافه گفت:نه،کاریه که شده.همه این حرفا برای قبل اتفاق افتادن اون تیراندازی بود.الان بهتری جونگکوک؟!ببینم،الان دیگه حالت خوبه؟!
این بار جونگکوک بطری ویسکی رو سر کشید و با کینه گفت:می دونی،تا وقتی اون کلا از این جهان محو نشه من آروم نمیشم جیمین شی.من..بیخیال.
جیمین _ بعدش؟!
جونگ کوک _ چی؟!
جیمین _ بعد از اینکه کارش رو ساختی چی؟!هدفت چیه؟!بدون خانواده و عشق می تونی زنده بمونی؟!می خوای چیکار کنی؟!
جونگ کوک _ من مدتها قبل با اینکه زندگی معمولی برام یه رویاست کنار اومدم و فهمیدم تجربه دیگران جز محالات منه،برام نطغ نکن.بهشون نیازی ندارم!
جیمین _ جونگکوکا،صدای خنده بچه هات و وجود عشقی که مراقب و نگرانت باشه تنها چیزاییه که نمی تونی با پول بدستشون بیاری،باید براش تلاش کنی.اگه بیشتر از این خودت رو توی این باتلاق فرو ببری حتی من هم دیگه نمی تونم بیرون بکشمت.
جونگکوک که علاقه ای به ادامهبحث نداشت با تمسخر گفت:ببینم نکنه عشقی که ازش حرف می زنی خودتی؟!یا جیمین شی،اینجوری رفتار نکن وگرنه ممکنه بقیه فکر کنن می خوای نیمفتم باشی!
مرد مقابلش پوزخندی زد و با کلافگی زمزمه کرد:آی تو جغله بچه.
بعد درحالی که با چشمای گرد به جونگکوک خیره شده بود گفت:هی،من ازت بزرگترم،حرفی نزن که بر علیه خودت استفاده بشه.
جونگکوک با پوزخند و تمسخر گفت:من که مشکلی ندارم،جئون همه جوره در خدمت هیونگشه.
جیمین _ من رو باش دارم با کی بحث می کنم.راستی،این بار بدون گفتن به من کاری نکن.
با اشاره سر جونگکوک جیمین با گرفتن جوابش از اتاق خارج شد.جونگکوک دوباره دستیارش رو به اتاق خواست و با جدیت گفت:تحقیق کن ببین اون دختر کیه.بعدم به کل افراد بگو برای امشب آماده باشن.
دستیار _ متوجه شدم قربان.
جونگ کوک _ می تونی بری.
اون دختر یوری بود که حالا داخل خونه کوچیک و حقیرانش که بیشتر شبیه یک سربازخونه بود درحال تلاش برای فراهم کردن غذاش بود،اما با به صدا در اومدن زنگ در،در رو باز کرد.
یوری _ بله؟!
۶۰۷
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.