P40
( نامه )
کنجکاو نشو ، اونی که باعث شد تو بری بیمارستان منم ، دختر کوچولو درواقع یکی بهم گفت ترو بکشم اما قیافه ی ساده و آرومت نذاشت این کارو بکنم اگه از همون اول میدونستم قراره کی رو بکشم هرگز این کارو نمیکردم الانم پشیمونم برای همین آوردمت بیمارستان ، ازت میخوام از سئول بری و تا جایی که میتونی از عمارت دور بشی و هرگز به عمارت برنگرد اگه میخوای خودت و بچت سالم بمونین اینکار رو بکن ، نمیخوام هیچ کدوممون توی دردسر بیوفتیم میدونم اگه بفهمن تو هنوز زنده ای اول من تنبیح میشم و بعد تو رو میکشن پس لطفا زحمات من رو هدر نده و کاری که میگم بکن ، امید وارم بچت حالش خوب باشه چون من واقعا نمیدونستم بچت کنارته ، میدونم دلت برای بچه ی دیگت تنگ میشه ولی نگران نباش مطمئنم شوهرت به خوبی ازش مراقبت میکنه .
با خوندن نامه ترس افتاد دلم منو بکشن ؟ چرا مگه من چی کار کردم ؟
به بچه نگاه کردم واقعا دلم نمیخواد برای این بچه اتفاقی بیوفته اون گفت بچه ی دیگت یعنی من یه بچه ی دیگم دارم اما شوهرم کی بود ؟ با کلمه شوهر سرم درد گرفت و احساس کردم چشمام سیاهی رفت که چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گذاشتم انگار هنوز وارد شدن این خاطرات به مغزم امکان پذیر نبود واقعا چیزی راجبشون یادم نمیاد ، ای ا/ت چرا الان نباید چیزی یادت بیاد ، با اینکه واقعا نمیدونم چطوری باید با این بچه زندگی کنم اما باید از سئول برم تا همون جوری که اون گفت اتفاقی نیوفته و تا زمانی که تمام خاطراتم برگردن صبر میکنم و بعدش با تمام خاطراتم تصمیم میگیرم .
به بچه که خیلی آروم و ساکت خوابیده بود نگاه کردم و گفتم : یعنی تو داداش داری یا خواهر ؟
کنجکاو نشو ، اونی که باعث شد تو بری بیمارستان منم ، دختر کوچولو درواقع یکی بهم گفت ترو بکشم اما قیافه ی ساده و آرومت نذاشت این کارو بکنم اگه از همون اول میدونستم قراره کی رو بکشم هرگز این کارو نمیکردم الانم پشیمونم برای همین آوردمت بیمارستان ، ازت میخوام از سئول بری و تا جایی که میتونی از عمارت دور بشی و هرگز به عمارت برنگرد اگه میخوای خودت و بچت سالم بمونین اینکار رو بکن ، نمیخوام هیچ کدوممون توی دردسر بیوفتیم میدونم اگه بفهمن تو هنوز زنده ای اول من تنبیح میشم و بعد تو رو میکشن پس لطفا زحمات من رو هدر نده و کاری که میگم بکن ، امید وارم بچت حالش خوب باشه چون من واقعا نمیدونستم بچت کنارته ، میدونم دلت برای بچه ی دیگت تنگ میشه ولی نگران نباش مطمئنم شوهرت به خوبی ازش مراقبت میکنه .
با خوندن نامه ترس افتاد دلم منو بکشن ؟ چرا مگه من چی کار کردم ؟
به بچه نگاه کردم واقعا دلم نمیخواد برای این بچه اتفاقی بیوفته اون گفت بچه ی دیگت یعنی من یه بچه ی دیگم دارم اما شوهرم کی بود ؟ با کلمه شوهر سرم درد گرفت و احساس کردم چشمام سیاهی رفت که چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گذاشتم انگار هنوز وارد شدن این خاطرات به مغزم امکان پذیر نبود واقعا چیزی راجبشون یادم نمیاد ، ای ا/ت چرا الان نباید چیزی یادت بیاد ، با اینکه واقعا نمیدونم چطوری باید با این بچه زندگی کنم اما باید از سئول برم تا همون جوری که اون گفت اتفاقی نیوفته و تا زمانی که تمام خاطراتم برگردن صبر میکنم و بعدش با تمام خاطراتم تصمیم میگیرم .
به بچه که خیلی آروم و ساکت خوابیده بود نگاه کردم و گفتم : یعنی تو داداش داری یا خواهر ؟
۱۵.۲k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.