WINNER 23
چندتا پله بالا رفته بود که صدای لرزون سوآ متوقفش کرد
+مینهویا ..
بغض کرده بود و سعی کرد صداش نلرزه ولی موفق نبود
مینهو سمتش برنگشت ، چند ثانیه سر جاش ایستاد
صدای هق هق دختر رو پشت سرش شنید و بدون لحظه ای ایستادن از پله های باقی مونده بالا رفت
سوآ تازه داشت متوجه اتفاقایی که افتاده میشد ، دستشو روی شکمش گذاشت و از درد ناله ای کرد
سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار بلند شه
چیز زیادی یادش نمیومد .. فقط میدونست بلایی که همیشه میترسیده سرش اومده ..
اشکاش بی اختیار میریختند و حتی نمیتونست درباره اتفاقی که افتاد حرف بزنه ..
اعتماد کردن به جونگین چیزی بود که قراره تاوانشو پس بده
به هر سختی بود خودش رو به اتاقش رسوند و فقط سمت حموم رفت
---
خودشو روی تخت انداخت ، سعی کرد سر و صدایی نکنه تا یونگبوک بیدار نشه
ولی انگار پسر کوچیکتر متوجه حضور مینهو شده بود
&هیونگ تو ... تو حالت خوبه؟
-نه
&هی .. نمیخوای بگی چیشده؟
-نه
&هوم .. هر طور دوست داری
سکوتی توی اتاق برقرار شده بود که یونگبوک با گفتن "شب بخیر"ـی که از سمت برادرش بی جواب موند شکستش و بعد توی جاش چرخید تا خوابش ببره
---
سوآ نفهمید چطور اون شب رو گذروند .. هر شب کابوساش و پدر عوضیش آزارش میدادن و این دفعه ... بغض از گلوش نمیرفت
هوا روشن شده بود و دختر در حالی که توی خودش جمع شده بود آروم اشک میریخت و نمیتونست یه لحظه فکر اتفاقات دیشب رو از ذهنش بیرون کنه ..
---
خود مینهو هم بابت دیشب حس بدی داشت ، شاید اونطور نادیده گرفتنش اشتباه بود
همینطور که توی راهروی طبقه ی دوم راه میرفت داشت به دیشب فکر میکرد ، یاد صدای گریه ی سوآ که با نادیده گرفتنش فقط رد شد افتاد
-چطور تونستم اونجوری بی تفاوت رد شم ..
به خودش اومد و دید جلوی در اتاق سوآست ، خواست در بزنه که پشیمون شد
-احتمالا الان خوابه .. بعدا باهاش حرف میزنم
با فکر اینکه دختر خوابه و نمیخواد بیدارش کنه از اونجا دور شد .. ولی شاید اون لحظه سوآ فقط دلش میخواست مینهو بیاد پیشش
قاصدک کوچولوش بعد از چند ساعت از جاش بلند شده بود ، کشو رو باز کرد و دفتر سفید رنگ رو برداشت ..
نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد ، تنها چیزی که کمی آرومش میکرد همین بود
---
مینهو داشت برمیگشت سمت اتاقش که یاد پاکتی که دیشب توی داشبورد گذاشته بود افتاد ، با به یاد آوردن اون راهشو کشید سمت طبقه پایین
---
در داشبورد رو باز کرد و پاکت رو در آورد
روی پاکت با ماژیک قرمز و فونت بزرگی نوشته بود
"!Surprise"
نمیتونست حدس بزنه چی ممکنه توی پاکت باشه ، به نظر چندتا تیکه کاغذ بیشتر نبود
پاکت رو باز کرد و عکسایی که داخلش بود رو در آورد ولی با دیدن اولین عکس خون توی رگاش خشک شد
سوآ روی پای جونگین نشسته بود ، دست جونگین روی کمرش بود و در حال بوسیدن هم بودن
فضای اطراف فضای همون رستوران بود
هر عکسی که جلوتر میرفت وضع بدتر میشد ، تا جایی که جفتشون بر.هنه بودند
عکس آخر رو هم کنار زد که یه تیکه کاغذ تا خورده پیدا کرد
بازش کرد و نوشته ی روی کاغذ رو خوند
"هی ! حالت چطوره لی مینهو؟!
از سورپرایزت خوشت نیومد؟ چه حسی داشت؟ یاااا یه نفس عمیق بکش الانه که منفجر شی ...
شاید زیادی غم انگیزه ، ولی من اونقدرم آدم بدی نیستم ، به عنوان یه دوست میخواستم چشماتو باز کنم! اون دختر ذره ای ارزش برای تو و حست قائل نیست ، و اینم هدیه ی من برای اثبات این بود
حواستو جمع کن .. هیونگ "
پایین برگه حرف J با فونت بزرگتری نوشته شده بود
برق اشک توی چشماش مشخص بود و حس میکرد بغض ممکنه خفش کنه .. ولی خشم و نفرتی که توی قلبش جوونه زده بود
تو یه لحظه اون بغض رو کنار زد ..
صدای سوآ توی سرش میپیچید "دوستت دارم لی مینهو"
با فکر کردن به اون جمله پوزخند تمسخر آمیزی زد و زیر لب گفت
-واقعا که رقت انگیزی جئون.
-آیگووو .. کی فکرشو میکرد
زد زیر خنده و پاکت رو کنارش پرت کرد
چشمش به صورت خودش توی آینه ی ماشین افتاد
-آه ، چقد ساده بودی مینهو.
سرشو پایین انداخت و قطره اشکی که تمام مدت سعی داشت با نفرت پنهانش کنه از گوشه ی چشمش افتاد
سرشو روی دستاش که روی فرمون بود گذاشت و برای اولین بار به خودش اجازه ی اشک ریختن داد سرش رو بالا آورد و با صدای نسبتا بلندی گفت
-ولی من دوستت دارم...
صداش لرزش خفیفی داشت .. اصلا با کی داشت حرف میزد؟ مخاطب حرفاش دختری بود که نمیدونست چطور حقیقت رو بیان کنه و حتی خودش اونجا حضور نداشت ..
دوباره زمزمه کرد
-دوستت دارم ..دوستت دارم و تو اینو نمیفهمی!
با هر جمله صداش بالا میرفت
-کاش هیچوقت نمیشناختمت
+مینهویا ..
بغض کرده بود و سعی کرد صداش نلرزه ولی موفق نبود
مینهو سمتش برنگشت ، چند ثانیه سر جاش ایستاد
صدای هق هق دختر رو پشت سرش شنید و بدون لحظه ای ایستادن از پله های باقی مونده بالا رفت
سوآ تازه داشت متوجه اتفاقایی که افتاده میشد ، دستشو روی شکمش گذاشت و از درد ناله ای کرد
سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار بلند شه
چیز زیادی یادش نمیومد .. فقط میدونست بلایی که همیشه میترسیده سرش اومده ..
اشکاش بی اختیار میریختند و حتی نمیتونست درباره اتفاقی که افتاد حرف بزنه ..
اعتماد کردن به جونگین چیزی بود که قراره تاوانشو پس بده
به هر سختی بود خودش رو به اتاقش رسوند و فقط سمت حموم رفت
---
خودشو روی تخت انداخت ، سعی کرد سر و صدایی نکنه تا یونگبوک بیدار نشه
ولی انگار پسر کوچیکتر متوجه حضور مینهو شده بود
&هیونگ تو ... تو حالت خوبه؟
-نه
&هی .. نمیخوای بگی چیشده؟
-نه
&هوم .. هر طور دوست داری
سکوتی توی اتاق برقرار شده بود که یونگبوک با گفتن "شب بخیر"ـی که از سمت برادرش بی جواب موند شکستش و بعد توی جاش چرخید تا خوابش ببره
---
سوآ نفهمید چطور اون شب رو گذروند .. هر شب کابوساش و پدر عوضیش آزارش میدادن و این دفعه ... بغض از گلوش نمیرفت
هوا روشن شده بود و دختر در حالی که توی خودش جمع شده بود آروم اشک میریخت و نمیتونست یه لحظه فکر اتفاقات دیشب رو از ذهنش بیرون کنه ..
---
خود مینهو هم بابت دیشب حس بدی داشت ، شاید اونطور نادیده گرفتنش اشتباه بود
همینطور که توی راهروی طبقه ی دوم راه میرفت داشت به دیشب فکر میکرد ، یاد صدای گریه ی سوآ که با نادیده گرفتنش فقط رد شد افتاد
-چطور تونستم اونجوری بی تفاوت رد شم ..
به خودش اومد و دید جلوی در اتاق سوآست ، خواست در بزنه که پشیمون شد
-احتمالا الان خوابه .. بعدا باهاش حرف میزنم
با فکر اینکه دختر خوابه و نمیخواد بیدارش کنه از اونجا دور شد .. ولی شاید اون لحظه سوآ فقط دلش میخواست مینهو بیاد پیشش
قاصدک کوچولوش بعد از چند ساعت از جاش بلند شده بود ، کشو رو باز کرد و دفتر سفید رنگ رو برداشت ..
نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد ، تنها چیزی که کمی آرومش میکرد همین بود
---
مینهو داشت برمیگشت سمت اتاقش که یاد پاکتی که دیشب توی داشبورد گذاشته بود افتاد ، با به یاد آوردن اون راهشو کشید سمت طبقه پایین
---
در داشبورد رو باز کرد و پاکت رو در آورد
روی پاکت با ماژیک قرمز و فونت بزرگی نوشته بود
"!Surprise"
نمیتونست حدس بزنه چی ممکنه توی پاکت باشه ، به نظر چندتا تیکه کاغذ بیشتر نبود
پاکت رو باز کرد و عکسایی که داخلش بود رو در آورد ولی با دیدن اولین عکس خون توی رگاش خشک شد
سوآ روی پای جونگین نشسته بود ، دست جونگین روی کمرش بود و در حال بوسیدن هم بودن
فضای اطراف فضای همون رستوران بود
هر عکسی که جلوتر میرفت وضع بدتر میشد ، تا جایی که جفتشون بر.هنه بودند
عکس آخر رو هم کنار زد که یه تیکه کاغذ تا خورده پیدا کرد
بازش کرد و نوشته ی روی کاغذ رو خوند
"هی ! حالت چطوره لی مینهو؟!
از سورپرایزت خوشت نیومد؟ چه حسی داشت؟ یاااا یه نفس عمیق بکش الانه که منفجر شی ...
شاید زیادی غم انگیزه ، ولی من اونقدرم آدم بدی نیستم ، به عنوان یه دوست میخواستم چشماتو باز کنم! اون دختر ذره ای ارزش برای تو و حست قائل نیست ، و اینم هدیه ی من برای اثبات این بود
حواستو جمع کن .. هیونگ "
پایین برگه حرف J با فونت بزرگتری نوشته شده بود
برق اشک توی چشماش مشخص بود و حس میکرد بغض ممکنه خفش کنه .. ولی خشم و نفرتی که توی قلبش جوونه زده بود
تو یه لحظه اون بغض رو کنار زد ..
صدای سوآ توی سرش میپیچید "دوستت دارم لی مینهو"
با فکر کردن به اون جمله پوزخند تمسخر آمیزی زد و زیر لب گفت
-واقعا که رقت انگیزی جئون.
-آیگووو .. کی فکرشو میکرد
زد زیر خنده و پاکت رو کنارش پرت کرد
چشمش به صورت خودش توی آینه ی ماشین افتاد
-آه ، چقد ساده بودی مینهو.
سرشو پایین انداخت و قطره اشکی که تمام مدت سعی داشت با نفرت پنهانش کنه از گوشه ی چشمش افتاد
سرشو روی دستاش که روی فرمون بود گذاشت و برای اولین بار به خودش اجازه ی اشک ریختن داد سرش رو بالا آورد و با صدای نسبتا بلندی گفت
-ولی من دوستت دارم...
صداش لرزش خفیفی داشت .. اصلا با کی داشت حرف میزد؟ مخاطب حرفاش دختری بود که نمیدونست چطور حقیقت رو بیان کنه و حتی خودش اونجا حضور نداشت ..
دوباره زمزمه کرد
-دوستت دارم ..دوستت دارم و تو اینو نمیفهمی!
با هر جمله صداش بالا میرفت
-کاش هیچوقت نمیشناختمت
۶.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.