رمان ماه من🌙🙂
part 66
دیانا:
مشغول صحبت بودیم همگی که گوشی ارسلان زنگ خورد...
پاشد رفت یه گوشه مشغول گوشیش شد ...
پانیذ:نیکا چشه😐
من:هیچی حالا میگم بت...
پانیذ:اوکی...
حرفای متین اومد توی ذهنم...
ای نیکا ای...
ارسلان:دیانا میای یه دقیقه...
من:اره عشقم الان...
پاشدم رفتم پیشش گوشه سالن ایستاده بود
من:چی شده اتفاقی افتاده؟
ارسلان:نه نگران نباش...چیزه عشقم...
مشغول بازی با موهام شد هر وقت این کارو میکرد یعنی یه چیزی میخواست🤲🏻
من:بگو نه بگو باز چی شده باز چی میخوای خیار خان ها😑
ارسلان:باز میگه خیار خب یه بارم بگو جانم عشقم چی میخوای تو جون بخواه از این حرفا مثلا🙁
دستامو مشت کردم گرفتم جلو صورتش
من:ایش ایش این عنتر بازیا چیه بگو چی شده
دوتا دستاشو برد بالا
ارسلان:باشه نزن میگم یکی از دوستام قراره بیاد امشب با نامزدش اینجا تو شام درست کن خب؟
من:چییی؟مننننن؟آخه من یه تخم مرغ بلد نیستم بشکونم شاممممم درست کنم؟
ارسلان:تو میتونی قربونت بشم آبرو داری کن من به امیر گفتم انقدر دستپخت تو خوبه انگشت هاشم میخوره...
با مشت زدم به بازوش
من:تو غلط کردی خالی بستی😑
ارسلان:ای خب چرا میزنی من خیلی گناه دارم واقعا تو اصلا مهربون برخورد نمیکنی همش کتک میزنی من بدبختو
من:حقته الانم برو به خواهرت بگو شام درست کنه من بلد نیستم...
ارسلان:دیانا آبروم میره پانیذ تازه اومده من چی بگم بهش...
من:خدایا صبر بدهههههه....
ارسلان:درست میکنی😃
من:نخیر😐بلد نیستم ارسلان چی درست کنم آخه چجوری درست کنم اصلا😩
ارسلان:تشکر 🙂
پانیذ:خب من حرفاتون شنیدم ببخشید..
با تعجب به پانیذ نگاه کردم که به ستون تیکه داده بود
پانیذ:شام با من ولی دیانا خیلی بیشوری نزن بچمو دیگه گناه داره...
من:آخه من مگه آشپزی بلدم چرا چاخان میبنده تو نبودی چی؟؟؟
پانیذ:حالا که من هستم بحث نکنید دو کله پوک😂
ارسلان:پانیذی مرسیییی... دیانا خانم من چصم بای😒
جلو چشمای متعجبم رفت
پانیذ:فاتحه میدم برات عمرا اگه از چص درش بیاری😂
پانیذم رفت...
چرااااا
مگه من چاخان بستم خو؟
وجدان:احساس نداری بیا گمشو
من:قشنگی من ارسلان به دعوا هامونه به جون تو
وجدان:ارواح کلت😐✌🏻
بیا برو حوصله تو یکی رو ندارم حالا من چجوری ارسلان و از چص در بیارم خدااا😩😩😩
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
مشغول صحبت بودیم همگی که گوشی ارسلان زنگ خورد...
پاشد رفت یه گوشه مشغول گوشیش شد ...
پانیذ:نیکا چشه😐
من:هیچی حالا میگم بت...
پانیذ:اوکی...
حرفای متین اومد توی ذهنم...
ای نیکا ای...
ارسلان:دیانا میای یه دقیقه...
من:اره عشقم الان...
پاشدم رفتم پیشش گوشه سالن ایستاده بود
من:چی شده اتفاقی افتاده؟
ارسلان:نه نگران نباش...چیزه عشقم...
مشغول بازی با موهام شد هر وقت این کارو میکرد یعنی یه چیزی میخواست🤲🏻
من:بگو نه بگو باز چی شده باز چی میخوای خیار خان ها😑
ارسلان:باز میگه خیار خب یه بارم بگو جانم عشقم چی میخوای تو جون بخواه از این حرفا مثلا🙁
دستامو مشت کردم گرفتم جلو صورتش
من:ایش ایش این عنتر بازیا چیه بگو چی شده
دوتا دستاشو برد بالا
ارسلان:باشه نزن میگم یکی از دوستام قراره بیاد امشب با نامزدش اینجا تو شام درست کن خب؟
من:چییی؟مننننن؟آخه من یه تخم مرغ بلد نیستم بشکونم شاممممم درست کنم؟
ارسلان:تو میتونی قربونت بشم آبرو داری کن من به امیر گفتم انقدر دستپخت تو خوبه انگشت هاشم میخوره...
با مشت زدم به بازوش
من:تو غلط کردی خالی بستی😑
ارسلان:ای خب چرا میزنی من خیلی گناه دارم واقعا تو اصلا مهربون برخورد نمیکنی همش کتک میزنی من بدبختو
من:حقته الانم برو به خواهرت بگو شام درست کنه من بلد نیستم...
ارسلان:دیانا آبروم میره پانیذ تازه اومده من چی بگم بهش...
من:خدایا صبر بدهههههه....
ارسلان:درست میکنی😃
من:نخیر😐بلد نیستم ارسلان چی درست کنم آخه چجوری درست کنم اصلا😩
ارسلان:تشکر 🙂
پانیذ:خب من حرفاتون شنیدم ببخشید..
با تعجب به پانیذ نگاه کردم که به ستون تیکه داده بود
پانیذ:شام با من ولی دیانا خیلی بیشوری نزن بچمو دیگه گناه داره...
من:آخه من مگه آشپزی بلدم چرا چاخان میبنده تو نبودی چی؟؟؟
پانیذ:حالا که من هستم بحث نکنید دو کله پوک😂
ارسلان:پانیذی مرسیییی... دیانا خانم من چصم بای😒
جلو چشمای متعجبم رفت
پانیذ:فاتحه میدم برات عمرا اگه از چص درش بیاری😂
پانیذم رفت...
چرااااا
مگه من چاخان بستم خو؟
وجدان:احساس نداری بیا گمشو
من:قشنگی من ارسلان به دعوا هامونه به جون تو
وجدان:ارواح کلت😐✌🏻
بیا برو حوصله تو یکی رو ندارم حالا من چجوری ارسلان و از چص در بیارم خدااا😩😩😩
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۹.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.