گزارش عشق پارت سوم
چند روزی گذشت کارم برام آسون شده بود تبدیل شده بود به لذت اما امروز میخواستم برم سرکار متوجه جعبه ای روی صندلی ماشینم شدم بازش کردم نامه ای توش بود نمیدونم از طرف کی بود یعنی چی کی من رو تو این محله میشناسه
نامه رو بازکردم قابل گفتن نبوداز کلمات رکیک و زشت توش استفاده شده بود متوجه شدم از طرف حساب دار قبلیه گذاشتمش تو جایی که تو چشم نباشه
ا،ت : طرف هرچی فحش از بچگیش بلد بود تو این نامه به کار برده واییی
یکم ترسیده بودم در حدی که نمیدونستم باید چیکار کنم شاید باید اروم میگرفتم و بهش فکر نمیکردم ...
راه افتادم وقتی رسیدم یه ماشین توی کوچه ترکید یکدفعه یه چیزی افتاد روی ماشینم دست یه انسان تا پیاده شدم از پشت کشیده شدم و جلوی چشمام گرفته شد میخواستم جیغ بزنم که صدام رو با دستش خفه کرد هیچ عکس العملی نشون ندادم چون چیزی نگذشت
که بیهوشم کردن .....
پرش زمان روز بعد :
وقتی چشمام روبازکردم تو اتاق سیاه بودم سرم به شدت درد میکرد گیج بودم نمیدونستم کجام چرا اونجا
مرد : اهه حسابدار کوچولومون بیدار شده بچه ها
وچند نفری زدن زیر خنده
( فهمیدید کیه دیگه یا نیاز معرفی کنم ؟)
ا،ت : مرتیکه دزد هرکاری میخوای بکنی بکن میدونی که خودت رو بکشی هم یونگی دوباره تو رو تو اون شرکت راه نمیده
مرد : فقط همون یه شرکت رو نداره که اینهمه یکیش به من میرسه بلاخره
ا،ت :پس برو با خودش حرف بزن با من چیکار داری
مرد : سوال قشنگی بود با مین یونگی نمیشه حرف زد حتما باید اذیتش کنی تا چیزی رو قبول کنه تو بهترین چیزی هستی که به ذهنم رسید
ا،ت : چرا یه حسابداری که تازه اومده باید مهم باشه ؟
مرد : چون یونگی عاشقته
خشکم زده بود
مرد :ببریدش میخوام انقدر بزنمش خودش به پایونگی
بیوفته که من رو جاش بزاره
موقعی که میزدم اصلا درد رو حس نمیکردم و فقط صداش تو مغزم اکو میشد یعنی چی منظورش از این جمله چی بود واقعا یعنی چی با تمام قدرت با میزدم ولی من چیزی حس نمیکردم
سرم رو گذاشتم روی زمین تمام وجودم زخم شده بود و کبود از بس با شلاقش من رو زده بود نمیتونستم درد و سوزش زخم ها و کبودی هارو تحمل کنم دلم میخواست هر لحظه بمیرم و از شر همه این سختی ها نجات پیدا کنم
نامه رو بازکردم قابل گفتن نبوداز کلمات رکیک و زشت توش استفاده شده بود متوجه شدم از طرف حساب دار قبلیه گذاشتمش تو جایی که تو چشم نباشه
ا،ت : طرف هرچی فحش از بچگیش بلد بود تو این نامه به کار برده واییی
یکم ترسیده بودم در حدی که نمیدونستم باید چیکار کنم شاید باید اروم میگرفتم و بهش فکر نمیکردم ...
راه افتادم وقتی رسیدم یه ماشین توی کوچه ترکید یکدفعه یه چیزی افتاد روی ماشینم دست یه انسان تا پیاده شدم از پشت کشیده شدم و جلوی چشمام گرفته شد میخواستم جیغ بزنم که صدام رو با دستش خفه کرد هیچ عکس العملی نشون ندادم چون چیزی نگذشت
که بیهوشم کردن .....
پرش زمان روز بعد :
وقتی چشمام روبازکردم تو اتاق سیاه بودم سرم به شدت درد میکرد گیج بودم نمیدونستم کجام چرا اونجا
مرد : اهه حسابدار کوچولومون بیدار شده بچه ها
وچند نفری زدن زیر خنده
( فهمیدید کیه دیگه یا نیاز معرفی کنم ؟)
ا،ت : مرتیکه دزد هرکاری میخوای بکنی بکن میدونی که خودت رو بکشی هم یونگی دوباره تو رو تو اون شرکت راه نمیده
مرد : فقط همون یه شرکت رو نداره که اینهمه یکیش به من میرسه بلاخره
ا،ت :پس برو با خودش حرف بزن با من چیکار داری
مرد : سوال قشنگی بود با مین یونگی نمیشه حرف زد حتما باید اذیتش کنی تا چیزی رو قبول کنه تو بهترین چیزی هستی که به ذهنم رسید
ا،ت : چرا یه حسابداری که تازه اومده باید مهم باشه ؟
مرد : چون یونگی عاشقته
خشکم زده بود
مرد :ببریدش میخوام انقدر بزنمش خودش به پایونگی
بیوفته که من رو جاش بزاره
موقعی که میزدم اصلا درد رو حس نمیکردم و فقط صداش تو مغزم اکو میشد یعنی چی منظورش از این جمله چی بود واقعا یعنی چی با تمام قدرت با میزدم ولی من چیزی حس نمیکردم
سرم رو گذاشتم روی زمین تمام وجودم زخم شده بود و کبود از بس با شلاقش من رو زده بود نمیتونستم درد و سوزش زخم ها و کبودی هارو تحمل کنم دلم میخواست هر لحظه بمیرم و از شر همه این سختی ها نجات پیدا کنم
۳۵.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.