ندیمه عمارت p:³²ذ
هایون:چرا نمیگیریشش؟
همنطور که دستم به فرمون بود و نگام به جلو گفتم:سنش کمه...عموم نمیده تقصیره منه؟
هایون:خاک تو سرت یکم صبر میکردی!!
پوف کلافه ای کردم و بی حرف به جلوم خیره بودم..
هایون:میگم..ببرش خارج به بهونه درسش..دو سه سال اونجا بمونید بعد بیاید اینجا ازدواج کنید هوم؟
هامین: نمیشه...عموم و زنعموم لیا رو خیلی دوست دارن..نمیزارن حتی از ده قدمیشون دور شه...که یه حس دو طرفه ..لیا هم نمی تونه...بعدشم گیریم رفتیم و برگشتیم..بچه چی؟؟...از کجا آوردیمش از تو بوته ها؟
هایون:وایی..من باید مفصل فکر کنم...الان راهی به ذهنم نمیرسه!
نگاهی بهش کردم و گفتم:میخوای تو فکر نکن!...نورون هات عصبی میشن..
حتی با اینکه نگام به جلو بود باز میتونستم ادا در اوردنشو تشخیص بدم!..
چن مینی سکوت بینمون بود و جفتمون فکرامون مشغول بود..من به فکر یه چیز دیگ اون دنبال یه راه حل برای من!...که با شنیدن صدای گرفتش نگاه گذری بهش کردم
هایون:نمیدونم چرا یاد زندگی مامانم افتادم(لبخند)...توی سکوت به جلو خیره بودم فقط سعی کردم بهش گوش بدم!
هایون:مامانم عاشق رئیسش میشه...ازش حامله میشه...دو ماهگی تازه میفهمه منو داره.. اساس این ازدواج وارث پسر بود!...اما من دختر بودم...شاید بخاطر این اون مرد رفت...مامانمو تنها گذاشت..اما از مامانم شنیدم اونم عاشقش بود... مگه عاشقا میرن؟
هامین:نه!
هایون:ولی رفت..من که میگم عاشق نبود!...مگه میشه اخه..تو چی؟...دوسش داری دیگه اره...مگه نگفتی عاشقشی؟..
هامین:اره
هایون: پس ولش نمیکنی؟!
هامین:هیچ وقت!
(ده مین بعد)
ماشین و نگه داشتم و بهش خیره شدم وقتی خواست پیاده شه دستشو گرفتم..
هایون:تنهاش نمیزارم...مادرمو پیدا میکنم دیگه ولش نمیکنم...از کنار توهم هیچ وقت نمیرم!..تازه یه دوست پیدا کردم محاله بزارم بره...تو بهم یه وایب خوب میدی!..مثل یه خواهر..
لبخند کمرنگی روی لبش اومد... دستشو ول کردم که پیاده شد و با تکون دادن دستش سمت خونه رفت...وقتی وارد خونه شد ...گازشو گرفت و پیچیدم توی خیابون اصلی ...تازه فکرای خودم بود که میخواست مغزمو بجوه...یه نوشیدنی از داشبورد بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به درصد الکلش باز کردم و سر کشیدم...تا خونه دایی جیمین همشو یه جا خوردم وقتی درست دم خونه بودم...حس داغی بهم دست داد بود اما خوب بود...خوب بود که دیگه فکر نمیکردم.. دستمو روی زنگ در گذاشتم و فشار دادم با مکث برداشتم...خودم متوجه حالت گیجی و منگی بدنم شده بودم...با باز شدن یه دفعه ای در جا خوردم و نزدیک بود بیوفتم که دایی جیمین گرفتم...منگ بهش نگاه میکردم که با اخم داشت از نظر میگذروندم...
جیمین:شما پدر و پسر چتونه؟؟!
خواستم جوابشو بدم ولی چیزی توی ذهنم نمیومد با کمکش رفتیم داخلو نشوندم روی کاناپه و رفت برام اب بیاره...حس سر گیجه بدی داشتم و انگار خونه بالا پایین میشد...با لیوان ابی که جلوم گذاشته شد نگام رفت سمتش ...
جیمین:مست کردی؟
نگاهمو کشیدم سمتش :ن..
جیمین:تازه کاری با دو سه تا مست شدی...یکم مراعات کن..
هامین:داییییی(کش دار)
جیمین:هوم؟.
هامین:من ...مست نیستمم
جیمین:اره ..من مستم...فقط نمیدونم چی خوردم انقد الکلش قوی بود؟
از جام پاشدم و با دوتا قدم نا متعادل خودم انداختم کنارش و بهش لم دادم...:چقد با نمک شدی هاا دایی جون...نرمم هستی...
برگشتم سمتش که تاسف بار نگام میکرد ...
هامین:میشه لپات و بکشم؟...
جیمین:دستت به لپم بخوره هامین ..ناکام میفرستمت اون دنیا...
هامین:ایشش...چقد خسیسی...نمی بینی من چقد حالم بده...
جیمین:اره ..از حال بد به این روز افتادی...
صدام ولرمش پایین اومد و انگار که از اختیار خودم خارج شده بودم...:تو...چی میدونی!...چه میدونی امروز چیا شنیدم.....چیااا فهمیدم....
جیمین: چیا؟؟!.!
هامین:بخیال بابا... مگه مهمه..
همنطور که دستم به فرمون بود و نگام به جلو گفتم:سنش کمه...عموم نمیده تقصیره منه؟
هایون:خاک تو سرت یکم صبر میکردی!!
پوف کلافه ای کردم و بی حرف به جلوم خیره بودم..
هایون:میگم..ببرش خارج به بهونه درسش..دو سه سال اونجا بمونید بعد بیاید اینجا ازدواج کنید هوم؟
هامین: نمیشه...عموم و زنعموم لیا رو خیلی دوست دارن..نمیزارن حتی از ده قدمیشون دور شه...که یه حس دو طرفه ..لیا هم نمی تونه...بعدشم گیریم رفتیم و برگشتیم..بچه چی؟؟...از کجا آوردیمش از تو بوته ها؟
هایون:وایی..من باید مفصل فکر کنم...الان راهی به ذهنم نمیرسه!
نگاهی بهش کردم و گفتم:میخوای تو فکر نکن!...نورون هات عصبی میشن..
حتی با اینکه نگام به جلو بود باز میتونستم ادا در اوردنشو تشخیص بدم!..
چن مینی سکوت بینمون بود و جفتمون فکرامون مشغول بود..من به فکر یه چیز دیگ اون دنبال یه راه حل برای من!...که با شنیدن صدای گرفتش نگاه گذری بهش کردم
هایون:نمیدونم چرا یاد زندگی مامانم افتادم(لبخند)...توی سکوت به جلو خیره بودم فقط سعی کردم بهش گوش بدم!
هایون:مامانم عاشق رئیسش میشه...ازش حامله میشه...دو ماهگی تازه میفهمه منو داره.. اساس این ازدواج وارث پسر بود!...اما من دختر بودم...شاید بخاطر این اون مرد رفت...مامانمو تنها گذاشت..اما از مامانم شنیدم اونم عاشقش بود... مگه عاشقا میرن؟
هامین:نه!
هایون:ولی رفت..من که میگم عاشق نبود!...مگه میشه اخه..تو چی؟...دوسش داری دیگه اره...مگه نگفتی عاشقشی؟..
هامین:اره
هایون: پس ولش نمیکنی؟!
هامین:هیچ وقت!
(ده مین بعد)
ماشین و نگه داشتم و بهش خیره شدم وقتی خواست پیاده شه دستشو گرفتم..
هایون:تنهاش نمیزارم...مادرمو پیدا میکنم دیگه ولش نمیکنم...از کنار توهم هیچ وقت نمیرم!..تازه یه دوست پیدا کردم محاله بزارم بره...تو بهم یه وایب خوب میدی!..مثل یه خواهر..
لبخند کمرنگی روی لبش اومد... دستشو ول کردم که پیاده شد و با تکون دادن دستش سمت خونه رفت...وقتی وارد خونه شد ...گازشو گرفت و پیچیدم توی خیابون اصلی ...تازه فکرای خودم بود که میخواست مغزمو بجوه...یه نوشیدنی از داشبورد بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به درصد الکلش باز کردم و سر کشیدم...تا خونه دایی جیمین همشو یه جا خوردم وقتی درست دم خونه بودم...حس داغی بهم دست داد بود اما خوب بود...خوب بود که دیگه فکر نمیکردم.. دستمو روی زنگ در گذاشتم و فشار دادم با مکث برداشتم...خودم متوجه حالت گیجی و منگی بدنم شده بودم...با باز شدن یه دفعه ای در جا خوردم و نزدیک بود بیوفتم که دایی جیمین گرفتم...منگ بهش نگاه میکردم که با اخم داشت از نظر میگذروندم...
جیمین:شما پدر و پسر چتونه؟؟!
خواستم جوابشو بدم ولی چیزی توی ذهنم نمیومد با کمکش رفتیم داخلو نشوندم روی کاناپه و رفت برام اب بیاره...حس سر گیجه بدی داشتم و انگار خونه بالا پایین میشد...با لیوان ابی که جلوم گذاشته شد نگام رفت سمتش ...
جیمین:مست کردی؟
نگاهمو کشیدم سمتش :ن..
جیمین:تازه کاری با دو سه تا مست شدی...یکم مراعات کن..
هامین:داییییی(کش دار)
جیمین:هوم؟.
هامین:من ...مست نیستمم
جیمین:اره ..من مستم...فقط نمیدونم چی خوردم انقد الکلش قوی بود؟
از جام پاشدم و با دوتا قدم نا متعادل خودم انداختم کنارش و بهش لم دادم...:چقد با نمک شدی هاا دایی جون...نرمم هستی...
برگشتم سمتش که تاسف بار نگام میکرد ...
هامین:میشه لپات و بکشم؟...
جیمین:دستت به لپم بخوره هامین ..ناکام میفرستمت اون دنیا...
هامین:ایشش...چقد خسیسی...نمی بینی من چقد حالم بده...
جیمین:اره ..از حال بد به این روز افتادی...
صدام ولرمش پایین اومد و انگار که از اختیار خودم خارج شده بودم...:تو...چی میدونی!...چه میدونی امروز چیا شنیدم.....چیااا فهمیدم....
جیمین: چیا؟؟!.!
هامین:بخیال بابا... مگه مهمه..
۱۶۱.۲k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.