پارت هفتم من عاشق پسر رئیس بابام شدم 🖤⛓️
به اطراف نگاه کردم یه جایی بود که اصلا نمیفهمم کجاس
ا/ت: آیی سرم اینجا کجاس ؟
یکی کنارم دیدم لباس سفید رنگی تنش بود
پرستار : پس بهوش اومدی چیزی یادت میاد ؟
ا/ت: یادم بیاد ؟ من کجام ؟ تو کی هستی ؟
پرستار : عااا الان توی بیمارستانی من پرستارم
ا/ت: بیمارستان پرستار ؟
منظورش چی بود اصلا من کیم
ا/ت : من کی هستم
پرستار : چیزی یادت نمیاد؟
ا/ت : مبهم نگاش میکردم چی ؟
سرم گیج رفت دوباره بیهوش شدم فقط صدا زدنای اون زنه میشنیدم. که میگفت خانمممم
وقتی دوباره بهوش اومدم یکی بالا سرم بود که نمیدونستم کیه ولی انگار میشناختمش
جیهوپ : ا/ت
ا/ت : تو کی هستی ؟
ا/ت : منو میشناسی ؟
جیهوپ : ا/ت چی داری میگی منو یادت نمیاد تو چت شده
ویو جیهوپ : اون چش شده بود شونه هاشو گرفتم آروم فشار دادم تو چشمام نگا میکردم این شوخی خوبی نبود که بخواد باهام بکنه
ا/ت : ایییی
دکتر پرستارا اومدن تو اتاق بردنم بیرون
دکترش بعد از چند دقیقه اومد بیرون نگاش کردم
جیهوپ : چیشده ؟
دکتر : اون همه چیز فراموش کرده آقای جانگ
جیهوپ : منظورتون چیه
دکتر : یعنی کاملا حافظش پاک شده
جیهوپ خشکش زده بود چسبید به دیوار نفس نفس میزد دستش گرفت به سرش حافظش به خاطر من از دست داده بود و حالا ۳ ساله توی کما بوده هیچی از من یادش نمیاد اشک از چشمام میریخت
ا/ت: آیی سرم اینجا کجاس ؟
یکی کنارم دیدم لباس سفید رنگی تنش بود
پرستار : پس بهوش اومدی چیزی یادت میاد ؟
ا/ت: یادم بیاد ؟ من کجام ؟ تو کی هستی ؟
پرستار : عااا الان توی بیمارستانی من پرستارم
ا/ت: بیمارستان پرستار ؟
منظورش چی بود اصلا من کیم
ا/ت : من کی هستم
پرستار : چیزی یادت نمیاد؟
ا/ت : مبهم نگاش میکردم چی ؟
سرم گیج رفت دوباره بیهوش شدم فقط صدا زدنای اون زنه میشنیدم. که میگفت خانمممم
وقتی دوباره بهوش اومدم یکی بالا سرم بود که نمیدونستم کیه ولی انگار میشناختمش
جیهوپ : ا/ت
ا/ت : تو کی هستی ؟
ا/ت : منو میشناسی ؟
جیهوپ : ا/ت چی داری میگی منو یادت نمیاد تو چت شده
ویو جیهوپ : اون چش شده بود شونه هاشو گرفتم آروم فشار دادم تو چشمام نگا میکردم این شوخی خوبی نبود که بخواد باهام بکنه
ا/ت : ایییی
دکتر پرستارا اومدن تو اتاق بردنم بیرون
دکترش بعد از چند دقیقه اومد بیرون نگاش کردم
جیهوپ : چیشده ؟
دکتر : اون همه چیز فراموش کرده آقای جانگ
جیهوپ : منظورتون چیه
دکتر : یعنی کاملا حافظش پاک شده
جیهوپ خشکش زده بود چسبید به دیوار نفس نفس میزد دستش گرفت به سرش حافظش به خاطر من از دست داده بود و حالا ۳ ساله توی کما بوده هیچی از من یادش نمیاد اشک از چشمام میریخت
۲۲.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.