پارت 62
هوف فقط همین رو کم داشتم، صورتم رو دستم کشید و اشکهام
رو پاک کردم.
با قدمهای لرزون به سمت خونه رفتم و زنگ زدم که در رو باز
شد.
از حیاط رد، در ورودی رو باز کردم وارد شدم.
تا به داخل نگاه کردم، نگاهم با نگاه جک گره خورد.
هنوز هم میشد علاقه رو توی چشمهای آبیش خوند ولی
بی اهمیت نگاه ازش گرفتم و به سمت عمو اینها رفتم که با
صدای قدمهام برگشتن، و خوشوبشها شروع شد.
جواب همه رو با یه لبخند که فقط خودم تلخیش رو حس میکردم
جواب دادم که به جک رسیدم.
سریع و مختصر جوابش رو دادم و با یه عذر خواهی برای
عوض کردن لباسم به بالارفتم.
حولهم رو برداشتم، به سمت سرویس و به سمت قسمت حموم
رفتم.
کبودی ریزی که زیر گردنم بود رو دیدم و با یادآوری اون
شب ها بغض به گلوم هجوم آورد.
ناخواسته شیر آب رو باز کردم و زیر آب سرد رفتم.
با ریزش آب سرد روی تنم لرز خفیفی بهم وارد شد؛ اما توجه
نکردم و لیف رو برداشتم و افتادم به جون تنم که بغضم شکست، تند تند و عصبی زمزمه کردم
پاک شو- پاک شو لعنت بهت پارک جیمین ، لعنت!
اونقدر لیف کشیدم که کل بدنم قرمز شده بود و سوزش پوستم رو
حس می.کردم
لیف رو، روی زمین کوبیدم، دستهام رو، روی دهنم گذاشتم و
بلند هق زدم.
داشتم گریه میکردم که با صدای تقه به در و صدا اجوما ساکت
شدم:
اجوما : ت جان اتفاقی افتاده؟
ت:نه اجوما، تو برو الان میام.
اجوما: باشه دخترم، پدرت منتظره.
»باشه«ای زمزمه کردم، شیر آب رو بستم، حوله رو دور خودم
محکم کردم و بیرون اومدم.
سریع قبل اینکه باز هم کسی بیاد، لباسهام رو پوشیدم و برای
رنگ دادن به صورت بیروحم، کمی برق لب و ریمل زدم و
بیرون رفتم.
آهسته از پلهها پایین رفتم و نگاهی به بابا انداختم که با نگاه
همیشه مغرورش نگاهم کرد و اشاره کرد پیشش برم.
مامان کنار زن عمو بود و داشتن آروم حرف میزدن.
با آرامش کنار بابا نشستم که نگاه زنعمو بهم افتاد و با نگاه
خاصی گفت
-هر روز ماهتر میشی ت جان!
با لبخندی تشکر کردم، صدای زیر لبی جک رو شنیدم که گفت:
جک :همسر منه دیگه
اخمهام توی هم رفت و نگاهم با نگاه داغش گره خورد.
اجوما اومد و قهوه هارو رو پخش کرد، به من که رسید سرم رو به
نشونه نه تکون دادم که اون هم سری تکون داد و رفت؛ اما با
صدای عمو حواسم رو دادم به عمو که گفت:
عموی ت:خب بهتره بریم سراصل مطلب، با اجازه!
همه گفتن »نفرمایید« و عمو رو به مامان و بابا ادامه داد:
- خب همون طور که میدونین برای خواستگاری ت جان اومدیم اگه اجازه هس
حرصی از این مسئله، گوشه لبم رو جویدم که بابا گفت:
بابای ت :نفرما داداش، اجازه ما دست شماست!
عمو کوتاه خندید رو به مامان گفت:
عموی ت:زنداداش شما حرفی نداری؟
مامان با تک سرفهای گفت:
مامان ت:نه
عمو به بابا گفت:
عموی ت :خب پس بچهها برن حرفهاشون رو بزنن.
رو پاک کردم.
با قدمهای لرزون به سمت خونه رفتم و زنگ زدم که در رو باز
شد.
از حیاط رد، در ورودی رو باز کردم وارد شدم.
تا به داخل نگاه کردم، نگاهم با نگاه جک گره خورد.
هنوز هم میشد علاقه رو توی چشمهای آبیش خوند ولی
بی اهمیت نگاه ازش گرفتم و به سمت عمو اینها رفتم که با
صدای قدمهام برگشتن، و خوشوبشها شروع شد.
جواب همه رو با یه لبخند که فقط خودم تلخیش رو حس میکردم
جواب دادم که به جک رسیدم.
سریع و مختصر جوابش رو دادم و با یه عذر خواهی برای
عوض کردن لباسم به بالارفتم.
حولهم رو برداشتم، به سمت سرویس و به سمت قسمت حموم
رفتم.
کبودی ریزی که زیر گردنم بود رو دیدم و با یادآوری اون
شب ها بغض به گلوم هجوم آورد.
ناخواسته شیر آب رو باز کردم و زیر آب سرد رفتم.
با ریزش آب سرد روی تنم لرز خفیفی بهم وارد شد؛ اما توجه
نکردم و لیف رو برداشتم و افتادم به جون تنم که بغضم شکست، تند تند و عصبی زمزمه کردم
پاک شو- پاک شو لعنت بهت پارک جیمین ، لعنت!
اونقدر لیف کشیدم که کل بدنم قرمز شده بود و سوزش پوستم رو
حس می.کردم
لیف رو، روی زمین کوبیدم، دستهام رو، روی دهنم گذاشتم و
بلند هق زدم.
داشتم گریه میکردم که با صدای تقه به در و صدا اجوما ساکت
شدم:
اجوما : ت جان اتفاقی افتاده؟
ت:نه اجوما، تو برو الان میام.
اجوما: باشه دخترم، پدرت منتظره.
»باشه«ای زمزمه کردم، شیر آب رو بستم، حوله رو دور خودم
محکم کردم و بیرون اومدم.
سریع قبل اینکه باز هم کسی بیاد، لباسهام رو پوشیدم و برای
رنگ دادن به صورت بیروحم، کمی برق لب و ریمل زدم و
بیرون رفتم.
آهسته از پلهها پایین رفتم و نگاهی به بابا انداختم که با نگاه
همیشه مغرورش نگاهم کرد و اشاره کرد پیشش برم.
مامان کنار زن عمو بود و داشتن آروم حرف میزدن.
با آرامش کنار بابا نشستم که نگاه زنعمو بهم افتاد و با نگاه
خاصی گفت
-هر روز ماهتر میشی ت جان!
با لبخندی تشکر کردم، صدای زیر لبی جک رو شنیدم که گفت:
جک :همسر منه دیگه
اخمهام توی هم رفت و نگاهم با نگاه داغش گره خورد.
اجوما اومد و قهوه هارو رو پخش کرد، به من که رسید سرم رو به
نشونه نه تکون دادم که اون هم سری تکون داد و رفت؛ اما با
صدای عمو حواسم رو دادم به عمو که گفت:
عموی ت:خب بهتره بریم سراصل مطلب، با اجازه!
همه گفتن »نفرمایید« و عمو رو به مامان و بابا ادامه داد:
- خب همون طور که میدونین برای خواستگاری ت جان اومدیم اگه اجازه هس
حرصی از این مسئله، گوشه لبم رو جویدم که بابا گفت:
بابای ت :نفرما داداش، اجازه ما دست شماست!
عمو کوتاه خندید رو به مامان گفت:
عموی ت:زنداداش شما حرفی نداری؟
مامان با تک سرفهای گفت:
مامان ت:نه
عمو به بابا گفت:
عموی ت :خب پس بچهها برن حرفهاشون رو بزنن.
۴.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.