فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت30
از زبان چویا]
_همش... تقصیر ـه... توعه لعنتی.. ـه!
با خنده گفت: باید قیافه ـتو میدیدی!!
دستشو رو شکمش گذاشت ـو دوباره اون گاله ـرو باز کرد: وای دلم!
مشت ـه محکمی به بازوش زدم ـو با عصبانیت گفتم: خفه شو!
اشک ـه کنار ـه چشم ـشو پاک کرد ـو گفت: خودت پیشنهاد دادی به من هیچ ربطی نداره.
اخمی کردم ـو گفتم: حالا هرچی،...
پوزخندی زدم ـو با غرور ادامه دادم: اتفاقا خیلی حال داد، به من که خوش گذشت.
یه تار ـه ابروشو بالا داد ـو گفت: نمیدونم کی دست از این کارات برداری.
با عصبانیت بهش زل زدم که سرشو اینور ـو اونور چرخوند ـو گفت: بهتر نیست دیگه برگردیم؟
سری تکون دادم ـو بدون ـه هیچ حرفی از کنارش رد شدم ـو سمت ـه هتل راه افتادم.
دازای ـم خودشو بهم رسوند ـو...
چرا این دنیا شبیه به دنیای خودمونه؟ چه ادم، چه مکان ها، همه چیز... همه چیزش شبیه به دنیای خودمونه.
چرا اون مانامی ـه لعنتی دوباره برگشته؟ گرفتن ـه جون ـه پدرم براش کافی نبود؟
کلی سوال دارم که دلم میخواد ازش بپرسم، دارم دیوونه میشم.
اگه به کائده چان ـو میو اسیب بزنه...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
_حالت خوبه؟
من نمیذارم به هیچ وجه نمیذارم بهشون اسیبی بزنه.
_گوشت با منه؟
صدای دازای باعث شد از افکارم بیرون بیام.
با تعجب گفت: چند بار صدات زدم چیزی شده؟؟!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: چیزی نیست فقط... فقط...
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گذاشت ـو گفت: نگران نباش چویا ما هرطور شده از اینجا بیرون میریم، اونا حالشون خوبه.
سرمو بالا اوردم ـو گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟
لبخندی زد ـو گفت: مطمئنم، اگه خوب دقت کنی این میوچان بود که مارو از دست ـه فئودور نجات داد.
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
همیشه دازای توی همچین موقعیتی بهم دلداری میده ـو منو از تفکرات ـه مضخرف ـم بیرون میکشه.
پرش زمانی"
خودمو رو تخت پرت کردم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
به سقف زل زدم ـو پشت ـه دستمو رو چشمام گذاشتم.
از زبان دازای]
وقتی به اتاق رفتم متوجه شدم که چویا خوابش برده.
پتو رو تا شونه هاش بالا کشیدم ـو سمت ـه پنجره رفتم.
پنجره ـرو باز کردم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
لبه ی پنجره نشستم ـو به ستاره ها ـو ماه ـه تو اسمون خیره شدم.
خیلی قشنگ ـن!!
به خصوص ماه ـه کامل، لبخندی زدم ـو به چویا نگاه کردم.
اروم چشماشو باز کرد ـو روی تخت نشست ـو شروع کرد به مالیدن ـه چشماش.
با صدای خواب الودی گفت: چقدر ابی شدی دازای!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو به چیزی که داشت نگاه میکرد نگاه کردم.
داره با مبل حرف میزنه؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: من چیزیم نیست.
سری تکون داد ـو دستشو سمت ـه مبل دراز کرد ـو گفت: هی با توعم، با من حرف نزن.
با تعجب بهش نگاه کردم.
چشماش کاملا بسته بود ـو داشت تو خواب حرف میزد.
دوباره روی تخت دراز کشید ـو خوابش برد.
لبخندی زدم ولی همون موقع لبخندم محو شد.
چرا... هاچیرو مهره هاشو حرکت نمیده؟؟!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
_ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#پارت30
از زبان چویا]
_همش... تقصیر ـه... توعه لعنتی.. ـه!
با خنده گفت: باید قیافه ـتو میدیدی!!
دستشو رو شکمش گذاشت ـو دوباره اون گاله ـرو باز کرد: وای دلم!
مشت ـه محکمی به بازوش زدم ـو با عصبانیت گفتم: خفه شو!
اشک ـه کنار ـه چشم ـشو پاک کرد ـو گفت: خودت پیشنهاد دادی به من هیچ ربطی نداره.
اخمی کردم ـو گفتم: حالا هرچی،...
پوزخندی زدم ـو با غرور ادامه دادم: اتفاقا خیلی حال داد، به من که خوش گذشت.
یه تار ـه ابروشو بالا داد ـو گفت: نمیدونم کی دست از این کارات برداری.
با عصبانیت بهش زل زدم که سرشو اینور ـو اونور چرخوند ـو گفت: بهتر نیست دیگه برگردیم؟
سری تکون دادم ـو بدون ـه هیچ حرفی از کنارش رد شدم ـو سمت ـه هتل راه افتادم.
دازای ـم خودشو بهم رسوند ـو...
چرا این دنیا شبیه به دنیای خودمونه؟ چه ادم، چه مکان ها، همه چیز... همه چیزش شبیه به دنیای خودمونه.
چرا اون مانامی ـه لعنتی دوباره برگشته؟ گرفتن ـه جون ـه پدرم براش کافی نبود؟
کلی سوال دارم که دلم میخواد ازش بپرسم، دارم دیوونه میشم.
اگه به کائده چان ـو میو اسیب بزنه...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
_حالت خوبه؟
من نمیذارم به هیچ وجه نمیذارم بهشون اسیبی بزنه.
_گوشت با منه؟
صدای دازای باعث شد از افکارم بیرون بیام.
با تعجب گفت: چند بار صدات زدم چیزی شده؟؟!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: چیزی نیست فقط... فقط...
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گذاشت ـو گفت: نگران نباش چویا ما هرطور شده از اینجا بیرون میریم، اونا حالشون خوبه.
سرمو بالا اوردم ـو گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟
لبخندی زد ـو گفت: مطمئنم، اگه خوب دقت کنی این میوچان بود که مارو از دست ـه فئودور نجات داد.
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم.
همیشه دازای توی همچین موقعیتی بهم دلداری میده ـو منو از تفکرات ـه مضخرف ـم بیرون میکشه.
پرش زمانی"
خودمو رو تخت پرت کردم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
به سقف زل زدم ـو پشت ـه دستمو رو چشمام گذاشتم.
از زبان دازای]
وقتی به اتاق رفتم متوجه شدم که چویا خوابش برده.
پتو رو تا شونه هاش بالا کشیدم ـو سمت ـه پنجره رفتم.
پنجره ـرو باز کردم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
لبه ی پنجره نشستم ـو به ستاره ها ـو ماه ـه تو اسمون خیره شدم.
خیلی قشنگ ـن!!
به خصوص ماه ـه کامل، لبخندی زدم ـو به چویا نگاه کردم.
اروم چشماشو باز کرد ـو روی تخت نشست ـو شروع کرد به مالیدن ـه چشماش.
با صدای خواب الودی گفت: چقدر ابی شدی دازای!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو به چیزی که داشت نگاه میکرد نگاه کردم.
داره با مبل حرف میزنه؟
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: من چیزیم نیست.
سری تکون داد ـو دستشو سمت ـه مبل دراز کرد ـو گفت: هی با توعم، با من حرف نزن.
با تعجب بهش نگاه کردم.
چشماش کاملا بسته بود ـو داشت تو خواب حرف میزد.
دوباره روی تخت دراز کشید ـو خوابش برد.
لبخندی زدم ولی همون موقع لبخندم محو شد.
چرا... هاچیرو مهره هاشو حرکت نمیده؟؟!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
_ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
۶.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.