True love★season1 P=16
جیمین=(وضعیت اصلا خوب نبود...کوک چیزی نمیگفت و حرکت نمیکرد و فقط به جای خالی سوآ خیره بود)
کوک=چرا بهم نگفتی؟
نامجون=منم نمیدونستم...
جیمین=کوک نامجون راست میگه سوآ چیزی به ما نگفته بود....
کوک=من میرم پیشش
نامجون= بنظرم ایده خوبی نیست...
جیمین=من باهاش حرف می زنم که یکم آروم بشه
کوک=خیلی خب...نامجون! تو همراهم بیا...دیگه وقتشه
نامجون=(اگه منظور کوک چیزی بود که فکر میکردم...باید بگم واقعا از چیزی که پیش رو بود میترسیدم
............
جیمین=میتونم بیام داخل؟
سوآ=...بیا
جیمین=خوابیده؟
سوآ=هوم...
جیمین=حالت خوبه؟
سوآ=(جیمین و بغل کردم و صورتم و ازش مخفی کردم و شروع کردم به گریه کردن)
سوآ=جیمینننن...
جیمین=(گریه هاش قلب آدم و به درد میآورد... هیچوقت اینطوری گریه نمیکرد)آروم باش سوآ...همه چی درست میشه...
سوآ=...چطور... دیگه چطور درست میشه...
جیمین=نمیفهمم سوآ...اخه چرا بهم نگفتی؟ تو حتی بهم زنگ هم نزدی...درسته که بخاطر محموله ها اینجا نبودم اما یه زنگ تو کافی بود که همه چی و رها کنم و بیام...اگه فقط بهم میگفتی...همه چیز تا این حد خراب نمیشد...تو حتی به نامجون نگفتی که جیا رو دزدین...اخه چرا سوآ...
سوآ=....نمیدونم جیمین...همه چیز رو سرم خراب شده بود و نقش بازی کردن های کوک بیشتر از همه چیز ذهنم و تخریب میکرد...
جیمین= چیکار میکرد؟
سوآ=(خنده غمگین)
(فلش بک)
(بالاخره نگاهش و از پنجره گرفت و به من و ظرف توی دستم نگاه کرد اما...دوباره نگاهش و از من گرفت)
کوک=ازتون ممنونم
سوآ=هنوز....من و به یاد نیاوردی؟...
کوک=...لطفا...از اینجا برین بیرون...
سوآ=دختر 1 سالمون...خیلی وقته منتظر باباشه...
کوک=من نه زن دارم! نه دختر!
(پایان فلش بک)
جیمین=(از تاسف زیاد نفس عمیقی کشیدم... کوک احمق!...)
کوک=چرا بهم نگفتی؟
نامجون=منم نمیدونستم...
جیمین=کوک نامجون راست میگه سوآ چیزی به ما نگفته بود....
کوک=من میرم پیشش
نامجون= بنظرم ایده خوبی نیست...
جیمین=من باهاش حرف می زنم که یکم آروم بشه
کوک=خیلی خب...نامجون! تو همراهم بیا...دیگه وقتشه
نامجون=(اگه منظور کوک چیزی بود که فکر میکردم...باید بگم واقعا از چیزی که پیش رو بود میترسیدم
............
جیمین=میتونم بیام داخل؟
سوآ=...بیا
جیمین=خوابیده؟
سوآ=هوم...
جیمین=حالت خوبه؟
سوآ=(جیمین و بغل کردم و صورتم و ازش مخفی کردم و شروع کردم به گریه کردن)
سوآ=جیمینننن...
جیمین=(گریه هاش قلب آدم و به درد میآورد... هیچوقت اینطوری گریه نمیکرد)آروم باش سوآ...همه چی درست میشه...
سوآ=...چطور... دیگه چطور درست میشه...
جیمین=نمیفهمم سوآ...اخه چرا بهم نگفتی؟ تو حتی بهم زنگ هم نزدی...درسته که بخاطر محموله ها اینجا نبودم اما یه زنگ تو کافی بود که همه چی و رها کنم و بیام...اگه فقط بهم میگفتی...همه چیز تا این حد خراب نمیشد...تو حتی به نامجون نگفتی که جیا رو دزدین...اخه چرا سوآ...
سوآ=....نمیدونم جیمین...همه چیز رو سرم خراب شده بود و نقش بازی کردن های کوک بیشتر از همه چیز ذهنم و تخریب میکرد...
جیمین= چیکار میکرد؟
سوآ=(خنده غمگین)
(فلش بک)
(بالاخره نگاهش و از پنجره گرفت و به من و ظرف توی دستم نگاه کرد اما...دوباره نگاهش و از من گرفت)
کوک=ازتون ممنونم
سوآ=هنوز....من و به یاد نیاوردی؟...
کوک=...لطفا...از اینجا برین بیرون...
سوآ=دختر 1 سالمون...خیلی وقته منتظر باباشه...
کوک=من نه زن دارم! نه دختر!
(پایان فلش بک)
جیمین=(از تاسف زیاد نفس عمیقی کشیدم... کوک احمق!...)
۵.۳k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.