رمان ماه من🌙🙂
part 60
یک ماه بعد....
دیانا:
یک ماه گذشت...
توی این یک ماه خیلی اتفاقات عجیبی افتاد...
من و ارسلان ازدواج کرده بودیم و داشتیم خیلی خوشحال زندگیمون رو میکردیم...
نیکا و متین کات کرده بودن حتی دلیلش هم نیکا نه به من گفت نه پانیذ و چند هفته بعد با دوست ارسلان نامزد کرد...
واقعا این اتفاق برای منی که میدونستم چقدر عاشقه متینه عجیب بود...
و مهدیس اون با مهراب رل زده بودن و چند هفته که باهمن البته اونام خیلی راحت نرسیدن بهم...
مادر مهدیس یا همون مادر بچه ها پاشو کرده بود توی یه کفش که مهدیس و باید ببره آمریکا پیش خودش ولی وقتی پانیذ قبول کرد با مادرش بره مادرشونم بیخیال مهدیس شد...
و رفتن پانیذ من یکی رو که داغون کرد...
انگار تنها شده بودم بدون اون...
عسل و ممدم نامزد کرده بودن و کنار هم خوش بودن...
ولی من خوشحال نبودم...
خوشحال نبودم چون نیکا اصلا حالش خوب نبود..
و پانیذی که افسرده رفت...
ولی مطمعا بودم روزای خوب میان اونم خیلی زود...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
یک ماه بعد....
دیانا:
یک ماه گذشت...
توی این یک ماه خیلی اتفاقات عجیبی افتاد...
من و ارسلان ازدواج کرده بودیم و داشتیم خیلی خوشحال زندگیمون رو میکردیم...
نیکا و متین کات کرده بودن حتی دلیلش هم نیکا نه به من گفت نه پانیذ و چند هفته بعد با دوست ارسلان نامزد کرد...
واقعا این اتفاق برای منی که میدونستم چقدر عاشقه متینه عجیب بود...
و مهدیس اون با مهراب رل زده بودن و چند هفته که باهمن البته اونام خیلی راحت نرسیدن بهم...
مادر مهدیس یا همون مادر بچه ها پاشو کرده بود توی یه کفش که مهدیس و باید ببره آمریکا پیش خودش ولی وقتی پانیذ قبول کرد با مادرش بره مادرشونم بیخیال مهدیس شد...
و رفتن پانیذ من یکی رو که داغون کرد...
انگار تنها شده بودم بدون اون...
عسل و ممدم نامزد کرده بودن و کنار هم خوش بودن...
ولی من خوشحال نبودم...
خوشحال نبودم چون نیکا اصلا حالش خوب نبود..
و پانیذی که افسرده رفت...
ولی مطمعا بودم روزای خوب میان اونم خیلی زود...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.