خیال تو
#جونگکوک
part: 13
تهیونگ: گفتم ی کلکی داری تو باور نمی کنی دیدی
کوک: اون عروسی رو کنسل میکنی حالا چه با هر خری یا زیر سر کیه واینکه بخوای ات و بکشین میدونم با شماها
گوشی رو قطع کردم پیش ات رفتم و از پشت بغلش کردم
از دید ات'
کوک داشت با تلفن حرف میزد یعنی نقشه کشیدن منو بکشن دیگه بهش اعتمادی ندارم شاید اورده منو اینجا که راحت تر بکشن تو بکر و خیال بودم که یکی منو از پشت بغل کرد و دستاش و دور کمرم انداخت که دیدم کوک عه
ات: داری چیکار میکنی
کوک: فقط بزار چند دقیقه تو همین حالت بمونیم
هیچی نگفتم ولی این بغل عادی نیست
ات: نمیخوای عروسی بری؟
کوک: حتا فکرش ام نکن همه چیو فهمیدم تهیونگ زیاد حرف میزنه نه قصد کشتنت و داریم نه من میخوام عروسی کنم اصلا نمی دونم طرف کیهه
ات: امیدوارم اینجوری باشه
کوک: چیه عاشقم شدی؟
ات: کی من عمرا
کوک: خیلی تابلویی
رفت اون ور ساحل و نشست رو زمین به دریا خیره شد
کوک: یادم نیست اخرین بار کی اومدم ساحل
اخرین بار با کسی که دوسش داشتم تو همین ساحل بودیم اون موقعه از مار می ترسیدم و اون مار گرفته بود و از دستش فرار می کردم و باهم دوکبوکی خوردیم
ات: حتما برات خیلی غم انگیز عه
کوک: اره ولی خاطره های خوبی ازش دارم ی وقت هایی با خودم میگم کاشکی مثل قبل بود شاید ادم بهتری بودم
ات: حالا که بحثش شد چرا هیشکی درباره ات نمی دونه
کوک: ملتت وقتی بفهمن بعدش از دست سو استفاده میکنن درسته شغل من خیلی سخته و مافیام ولی با مامور پلیس ام هستم و باهاشون کار میکنم عجیبه نه
ات: پلیس و مافیا زد همدیگه نیستن؟
کوک: هستن ولی برای من فرق داره چون کارم به نفع پلیسا تموم میشه کاری ندارن تو هرچیزی پلیس نمی تونه موفق شه به کله گنده هایی مثل مافیا نیاز دارن
ات: حرفت کاملا درست عه
سرم و به شونش تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
ات: حرفی که چندساعت گفتی پیشت بمونم درباره اش فکر کردم میتونم پیشت بمونم ولی منم خونه زندگی دارم وسایلام چیکار کنم کلی پرونده های مهم دارم نمی تونم وسایل هام جا به جا کنم
کوک: تو درست میگی پس فکر کنم امشب اخرین شب و فردا اخرین روزی میشه که پیش همدیگه ایم
ات: بیا بریم هتل
بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و به هتل رفتیم جاها رو مرتب کردم و دراز کشیدم
کوک: میتونم بغلت کنم؟
نمی دونم شاید خودمم دلم بغل می خواست
ات: اره میتونی بغلم کنی
رفتم تو بغلش خوابیدم صبح شد و لباسام صبحونه خوردیم با وسایل هامون سوار هواپیما شدیم و بعد چند ساعت رسیدیدم کره
کوک: خونه
ات: اوهوم اینجا تموم میشه همه چی
کوک: ات از اینکه همکار خوبی برام بودی
ات: مطمئنی همکار بودم
کوک لبخندی زد
کوک: مراقب خودت باش
و خیره به رفتنش شدم حتا برنگشت نگاه کنه
part: 13
تهیونگ: گفتم ی کلکی داری تو باور نمی کنی دیدی
کوک: اون عروسی رو کنسل میکنی حالا چه با هر خری یا زیر سر کیه واینکه بخوای ات و بکشین میدونم با شماها
گوشی رو قطع کردم پیش ات رفتم و از پشت بغلش کردم
از دید ات'
کوک داشت با تلفن حرف میزد یعنی نقشه کشیدن منو بکشن دیگه بهش اعتمادی ندارم شاید اورده منو اینجا که راحت تر بکشن تو بکر و خیال بودم که یکی منو از پشت بغل کرد و دستاش و دور کمرم انداخت که دیدم کوک عه
ات: داری چیکار میکنی
کوک: فقط بزار چند دقیقه تو همین حالت بمونیم
هیچی نگفتم ولی این بغل عادی نیست
ات: نمیخوای عروسی بری؟
کوک: حتا فکرش ام نکن همه چیو فهمیدم تهیونگ زیاد حرف میزنه نه قصد کشتنت و داریم نه من میخوام عروسی کنم اصلا نمی دونم طرف کیهه
ات: امیدوارم اینجوری باشه
کوک: چیه عاشقم شدی؟
ات: کی من عمرا
کوک: خیلی تابلویی
رفت اون ور ساحل و نشست رو زمین به دریا خیره شد
کوک: یادم نیست اخرین بار کی اومدم ساحل
اخرین بار با کسی که دوسش داشتم تو همین ساحل بودیم اون موقعه از مار می ترسیدم و اون مار گرفته بود و از دستش فرار می کردم و باهم دوکبوکی خوردیم
ات: حتما برات خیلی غم انگیز عه
کوک: اره ولی خاطره های خوبی ازش دارم ی وقت هایی با خودم میگم کاشکی مثل قبل بود شاید ادم بهتری بودم
ات: حالا که بحثش شد چرا هیشکی درباره ات نمی دونه
کوک: ملتت وقتی بفهمن بعدش از دست سو استفاده میکنن درسته شغل من خیلی سخته و مافیام ولی با مامور پلیس ام هستم و باهاشون کار میکنم عجیبه نه
ات: پلیس و مافیا زد همدیگه نیستن؟
کوک: هستن ولی برای من فرق داره چون کارم به نفع پلیسا تموم میشه کاری ندارن تو هرچیزی پلیس نمی تونه موفق شه به کله گنده هایی مثل مافیا نیاز دارن
ات: حرفت کاملا درست عه
سرم و به شونش تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
ات: حرفی که چندساعت گفتی پیشت بمونم درباره اش فکر کردم میتونم پیشت بمونم ولی منم خونه زندگی دارم وسایلام چیکار کنم کلی پرونده های مهم دارم نمی تونم وسایل هام جا به جا کنم
کوک: تو درست میگی پس فکر کنم امشب اخرین شب و فردا اخرین روزی میشه که پیش همدیگه ایم
ات: بیا بریم هتل
بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و به هتل رفتیم جاها رو مرتب کردم و دراز کشیدم
کوک: میتونم بغلت کنم؟
نمی دونم شاید خودمم دلم بغل می خواست
ات: اره میتونی بغلم کنی
رفتم تو بغلش خوابیدم صبح شد و لباسام صبحونه خوردیم با وسایل هامون سوار هواپیما شدیم و بعد چند ساعت رسیدیدم کره
کوک: خونه
ات: اوهوم اینجا تموم میشه همه چی
کوک: ات از اینکه همکار خوبی برام بودی
ات: مطمئنی همکار بودم
کوک لبخندی زد
کوک: مراقب خودت باش
و خیره به رفتنش شدم حتا برنگشت نگاه کنه
۸.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.