وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... p ¹⁰
کوک هر روز دخترا رو گول میزد و با احساساتشون بازی میکرد
دختر ناراحت میشد ؛ اما حق اعتراض هم نداشت
فقد زندگی بیخودی ..
روی کاناپه بی حوصله کانال های tv رو عوض میکرد
با باز و بسته شدن در نگاهش و از تلویزیون گرفت و به در داد بازم جونگکوک با یه دختر دیگه
یه لبخند فیک دیگه برای وسوسه کردن دیگران
پسر همونطور که دست دختر و گرفته بود و دنبال خودش میکشید داد زد :
" همه گمشید خونه هاتون "
با هم رفتن طبقه بالا و دختر و با اشکاش تنها گذاشت
دستش و روی قلبش گذاشت
لعنتی آروم بزن منم میخوام زندگی کنم !
با صدای جیغ سرش و بالا آورد و رفت طبقه بالا و در اتاق و باز کرد
با دیدن جونگکوک که سعی میکرد لباسای دختر و در بیاره چهرش تغییر کرد اون دختر مثل بقیه نبود و یاد شبی که خودش اینجوری شد افتاد
اجازه نمیده
سمت اون دوتا شتاب برد و دست دختر و گرفت و کشید و لباساش و بهش داد
لبخند دردناکی زد و رو بهش گفت :
" لباسات و بردار و بدون اینکه پشت سرت و نگاه کنی با دو از اینجا برو باشه؟"
دختر سرش و تند تند تکون داد و رفت با چهره عصبی جونگکوک پاهاش وایسادن
" این چه گوهی بود خوردی زنیکه هان مگه مال تو بود ؟"
با دادی که زد تنش که هیچی چهار ستون خونه هم لرزید
" بسه جونگکوک تا کی میخوای اینکارو کنی خستم کردی "
قهقه ای سر داد و برگشت سمتش
" مگه من گرفتمت که خسته ای"
دختر اشکاش و پاک کرد و با تمام توانی که داشت توی صورتش غرید :
" میدونی چیه ؟حالم ازت بهم میخوره چرا دست از سرم برنمیداری هان تقصیر من لعنتی که همیشه درکت کردم
مامان بابام و گرفتی چیزی نگفتم
برده عمارتت شدم درکت کردم
بهم تج*اوز کردی حست کردم
حام*لم کردی فرصت دادم
بزور باهات ازدواج کردم شکستم لعنت بهت لعنت به این زندگیم لعنت به همه چی تا کی درکت کنم بزار منم زندگی کنم
با سیلی که توی صورتش اومد دهنش بسته شد
دیگه جلو نمی رفت این حرفا ماه هاست توی دلش مونده و الان با سیلی خفه میشه
" حرف دهنت و بفهم هرز*ه منم نمیخواستم با یه بدبخت بیچاره ازدواج کنم شما دخترا فقد مایه دردسرید تو چیزی به جز یه آواره نیستی "
لبخندی زد
آروم سمت بالکن قدم برداشت
"داری....داری چه غلطی میکنی بیا اینور "
اهمیتی نداد توی دلش از خدا تشکر کرد، بابت هیچی!
آخرین قطره اشکش از چشمش پایین اومد و خودش و پرت کرد....
دختر ناراحت میشد ؛ اما حق اعتراض هم نداشت
فقد زندگی بیخودی ..
روی کاناپه بی حوصله کانال های tv رو عوض میکرد
با باز و بسته شدن در نگاهش و از تلویزیون گرفت و به در داد بازم جونگکوک با یه دختر دیگه
یه لبخند فیک دیگه برای وسوسه کردن دیگران
پسر همونطور که دست دختر و گرفته بود و دنبال خودش میکشید داد زد :
" همه گمشید خونه هاتون "
با هم رفتن طبقه بالا و دختر و با اشکاش تنها گذاشت
دستش و روی قلبش گذاشت
لعنتی آروم بزن منم میخوام زندگی کنم !
با صدای جیغ سرش و بالا آورد و رفت طبقه بالا و در اتاق و باز کرد
با دیدن جونگکوک که سعی میکرد لباسای دختر و در بیاره چهرش تغییر کرد اون دختر مثل بقیه نبود و یاد شبی که خودش اینجوری شد افتاد
اجازه نمیده
سمت اون دوتا شتاب برد و دست دختر و گرفت و کشید و لباساش و بهش داد
لبخند دردناکی زد و رو بهش گفت :
" لباسات و بردار و بدون اینکه پشت سرت و نگاه کنی با دو از اینجا برو باشه؟"
دختر سرش و تند تند تکون داد و رفت با چهره عصبی جونگکوک پاهاش وایسادن
" این چه گوهی بود خوردی زنیکه هان مگه مال تو بود ؟"
با دادی که زد تنش که هیچی چهار ستون خونه هم لرزید
" بسه جونگکوک تا کی میخوای اینکارو کنی خستم کردی "
قهقه ای سر داد و برگشت سمتش
" مگه من گرفتمت که خسته ای"
دختر اشکاش و پاک کرد و با تمام توانی که داشت توی صورتش غرید :
" میدونی چیه ؟حالم ازت بهم میخوره چرا دست از سرم برنمیداری هان تقصیر من لعنتی که همیشه درکت کردم
مامان بابام و گرفتی چیزی نگفتم
برده عمارتت شدم درکت کردم
بهم تج*اوز کردی حست کردم
حام*لم کردی فرصت دادم
بزور باهات ازدواج کردم شکستم لعنت بهت لعنت به این زندگیم لعنت به همه چی تا کی درکت کنم بزار منم زندگی کنم
با سیلی که توی صورتش اومد دهنش بسته شد
دیگه جلو نمی رفت این حرفا ماه هاست توی دلش مونده و الان با سیلی خفه میشه
" حرف دهنت و بفهم هرز*ه منم نمیخواستم با یه بدبخت بیچاره ازدواج کنم شما دخترا فقد مایه دردسرید تو چیزی به جز یه آواره نیستی "
لبخندی زد
آروم سمت بالکن قدم برداشت
"داری....داری چه غلطی میکنی بیا اینور "
اهمیتی نداد توی دلش از خدا تشکر کرد، بابت هیچی!
آخرین قطره اشکش از چشمش پایین اومد و خودش و پرت کرد....
۷۱.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.