مافیای عاشق پارت ۴
لی چویی:خب فاملیش جئون هست و اسمش هم جونگ کوک هست پدرش آقای جئون خیلی پولدار هست چند تا شرکت داره اون اومد و از علاقه پسرش به تو بهم گفت ...ا.ت:علاقه اون مگه منو کجا دیده ...لی چویی:اونا خونشون چند تا کوچه اون بر تر هست یه روز که تو با دوستات از اون کوچه در شدی اون دیدت و بعد از پرس و جو فهمید دختر من هستی ..ا.ت:یعنی اون قبلا من دیده ....لی چویی:آره وبه پدرش گفته و پدرش هم باهاش موافقت کرده و شرط گذاشته که اگر تو با جونگ کوک ازدواج کنی به شرکتمون کمک کنه ....ا.ت :خب میشه یه عکسیش رو نشونم بدی ....لی چویی:نه اون یه سوپرایز هست ..ا.ت:ب.ا.شه..لی چویی:فقط یه مشکلی هست ....ا.ت:چه مشکلی.....لی چویی:خب ....مشکل مهمی نیست ولش کن....ا.ت:اها....لی چویی:هفته دیگه عروسیت هست
ا.ت:واقعا به این زودی .....لی چویی:آقا داماد عجله دارن .....خندم گرفت ....این آقا داماد یعنی کی هست که اون منو دیگه من ندیدمش دلم می خواست حداقل ببینمش .....
یک هفته بعد ....
توی این یه هفته اصلا به سونگ یی سعی کردم فکر نکنم ....امروز عروسیم هست بابا خودش برام لباس عروس انتخاب کرده و فرستاد پوشیدمش ....خیلی خوشکل شدم
خب الان توی راه هستیم داریم میریم تالار عروسی که آقا داماد رو ببینم خنده دار هست عروسیم هست خودم داماد رو تا حالا ندیدم ....رسیدیم تالار عروسی دست بابا رو خیلی محکم توی دستم حلقه کردم مثل بچه های دوساله که می ترسه گم بشه ...رفتم داخل توی جایگاه یه پسر قد بلند خیلی خوشکل با موهای خیلی جذاب پشتش بهم بود همین که همه دست زدن برگشت رو بهم دهنم از این همه جذابیت باز مونده بود که رسیدیم به جایگاه
نگاه پسره که اسمش جونگ کوک هست اصلا از روم برداشته نمی شد فکر کنم خیلی خوشکل شدم......وقتی کارا رو کردیم وقتی بود که بایدهم رو ب.بو.س.یم اومد جلو دستم گرف در گوشم زمزمه کرد..جونگ کوک:اجازه هست ...نمی دونستم باید چی بگم ولی اون الان شوهرم بود مجبور بودم ....ا.ت:آ..ره می تو...نی ....اومد جلو ول..بش رو گذاشت روی ل..بم بعد از ب.....و....س.....ه مون رفتم و با آقای جئون آشنا شدم و بهش ادایه احترام کردیم و بعدش بابا اومد جلو و محکم بغلم کرد منم شروع کردم به گریه کردن ....بابا:خوشکلم گریه نکن خوشبخت بشی عزیزم ...بابا:جونگ کوک جان حواست به ا.ت باشه ...جونگ کوک:حتما هست آقای لی .....
مدتی بعد
بعد از عروسی جونگ کوک منو آورد خونش خونه خیلی بزرگی بود ولی نمی دونم چرا آپارتمانی بود بعد از اینکه اتاق رو بهم نشون داد نمی دونم کجا غیبش زد .....اصلا من هیچی ازش نمی دونم ...امروز دیدمش ......هیچ حسی هم ندارم بهش ...نمیشه گفت که ندارم ولش کن جذاب هست خوشتیپه به گفته بابا دوسم داره اهههه ....این لباس چرا باز نمیشه هرکاری کردم لباسه باز نمیشد
ا.ت:واقعا به این زودی .....لی چویی:آقا داماد عجله دارن .....خندم گرفت ....این آقا داماد یعنی کی هست که اون منو دیگه من ندیدمش دلم می خواست حداقل ببینمش .....
یک هفته بعد ....
توی این یه هفته اصلا به سونگ یی سعی کردم فکر نکنم ....امروز عروسیم هست بابا خودش برام لباس عروس انتخاب کرده و فرستاد پوشیدمش ....خیلی خوشکل شدم
خب الان توی راه هستیم داریم میریم تالار عروسی که آقا داماد رو ببینم خنده دار هست عروسیم هست خودم داماد رو تا حالا ندیدم ....رسیدیم تالار عروسی دست بابا رو خیلی محکم توی دستم حلقه کردم مثل بچه های دوساله که می ترسه گم بشه ...رفتم داخل توی جایگاه یه پسر قد بلند خیلی خوشکل با موهای خیلی جذاب پشتش بهم بود همین که همه دست زدن برگشت رو بهم دهنم از این همه جذابیت باز مونده بود که رسیدیم به جایگاه
نگاه پسره که اسمش جونگ کوک هست اصلا از روم برداشته نمی شد فکر کنم خیلی خوشکل شدم......وقتی کارا رو کردیم وقتی بود که بایدهم رو ب.بو.س.یم اومد جلو دستم گرف در گوشم زمزمه کرد..جونگ کوک:اجازه هست ...نمی دونستم باید چی بگم ولی اون الان شوهرم بود مجبور بودم ....ا.ت:آ..ره می تو...نی ....اومد جلو ول..بش رو گذاشت روی ل..بم بعد از ب.....و....س.....ه مون رفتم و با آقای جئون آشنا شدم و بهش ادایه احترام کردیم و بعدش بابا اومد جلو و محکم بغلم کرد منم شروع کردم به گریه کردن ....بابا:خوشکلم گریه نکن خوشبخت بشی عزیزم ...بابا:جونگ کوک جان حواست به ا.ت باشه ...جونگ کوک:حتما هست آقای لی .....
مدتی بعد
بعد از عروسی جونگ کوک منو آورد خونش خونه خیلی بزرگی بود ولی نمی دونم چرا آپارتمانی بود بعد از اینکه اتاق رو بهم نشون داد نمی دونم کجا غیبش زد .....اصلا من هیچی ازش نمی دونم ...امروز دیدمش ......هیچ حسی هم ندارم بهش ...نمیشه گفت که ندارم ولش کن جذاب هست خوشتیپه به گفته بابا دوسم داره اهههه ....این لباس چرا باز نمیشه هرکاری کردم لباسه باز نمیشد
۸۹.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.