𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕰𝖑𝖊𝖛𝖊𝖓
جیمین: چون بهت دروغ گفتم اونا دوستام نیستن
اشنایی من با اونا دقیقا چند روز بعد از مرگ مامان شروع شد اون موقع ها از همه متنفر بودم از خودم و بخصوص از بابام بخاطر همین با اونا دوست شدم بعد از اون اتفاق به خودم اومدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم
ات: بعد از چه اتفاقی؟!
جیمین: اونا یک سردسته داشتن ک تو اون محله کسی نبود ک نشناسنش و همه ازش میترسیدن یک روزی ک طبق معمول رفتم پیششون گفتن برو پیش رییس کارت داره وقتی رفتم پیشش بهم گفت:
(تو پسر جسوری هستی و ازت خوشم میاد ولی قوی نیستی)
گفتم چجوری باید قوی بشم ک یک چاقو داد دستم و ی پسر لاغر ک دو طرف داستاشو گرفته بودن رو اورد و گفت بکشش
با گفتن این کلمه دستوپام لرزید گفتم چییی دارین شوخی میکنین دیگه
رو به من کرد و گفت بنظرت بهم میخوره با کسی شوخی کنم
زبونم بند اومده بود
ک ادامه داد کار راحتی نیست بعد چاقو رو ازم گرفت و با یک حرکت شاهرگشو زد و خونش مثل یک فواره ریخت رو سروصورتم
دیدی کار سختی نیست...
نمیدونم چجوری از اونجا در رفتم وقتی رسیدم خونه بابام منو با اون سرو وضع دید سریع اومد سمتم و بعد از چند دقیقه برای بابام ماجرا رو تعریف کردم اونم به پلیس خبر داد و این کار براشون کلی دردسر ایجاد کرد و باعث شد رییس شون بیفته زندان بهد بابام منو اورد مدرسه شما
این پسره هم یکی از اوناست
ات: جیمین بلایی ک نمیتونن بیارن هااا
جیمین: ات نگران نباش اونا بدون رییس شون هیچ قدرتی ندارن
تقریبا یک هفته ای گذشت و خبری از اونا نبود مثل اینکه دست از سر جیمین برداشته بودن
پشت پیش خوان مغازه نشسته بودم ک اجوما و جیمین اومدن داخل د بعد از چند مین اجوما شروع کرد
اجوما: عزیزم یادته ک قبل از مرگ مادرت هر سال میرفتی واسه چکاب ولی بعد از مرگش یکبار نرفتی
ات: اره
اجوما: خب ما ازت یک درخواستی داریم
ات: چی
جیمین: میدونم از بیمارستان بدت میاد اما ازت یک درخواستی داریم
ات: اگه هردوتون میخواید برم ازمایش بدم ببینم وضیعتم چطوره قبول میکنم کی بریم
با تموم شدن حرفم لبخند رو صورت هردوشون نشست
جیمین: من واسه فردا وقت میگیرم
_________________________________________
اماده شده بودم و پایین در منتظر جیمین بودم و بعد چند مین اومد و باهم رفتیم بیمارستان
بعد از چند تا ازمایش و عکس برداری از سرم کارمون تموم شد و قرار شد تا چند روز دیگه جواب ازمایشات بیاد
اگرچه ک خودمم مشتاق دیدن جواب ها بودم ولی اجوما و جیمین از منم مشتاق تر بودن
فرداش قرار شد برای اینکه درخواستشون رو قبول کردم سه تایی باهم بریم بیرون
گذروندن وقت با اونا بران اوج لذت بردن از زندگی رو همراه داشت دیدن خنده هاشون بهم ارامش میداد مجموعه لغاتی ک بلد بودم برای توصیف این لحظه ها کافی نبود...
جیمین: چون بهت دروغ گفتم اونا دوستام نیستن
اشنایی من با اونا دقیقا چند روز بعد از مرگ مامان شروع شد اون موقع ها از همه متنفر بودم از خودم و بخصوص از بابام بخاطر همین با اونا دوست شدم بعد از اون اتفاق به خودم اومدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم
ات: بعد از چه اتفاقی؟!
جیمین: اونا یک سردسته داشتن ک تو اون محله کسی نبود ک نشناسنش و همه ازش میترسیدن یک روزی ک طبق معمول رفتم پیششون گفتن برو پیش رییس کارت داره وقتی رفتم پیشش بهم گفت:
(تو پسر جسوری هستی و ازت خوشم میاد ولی قوی نیستی)
گفتم چجوری باید قوی بشم ک یک چاقو داد دستم و ی پسر لاغر ک دو طرف داستاشو گرفته بودن رو اورد و گفت بکشش
با گفتن این کلمه دستوپام لرزید گفتم چییی دارین شوخی میکنین دیگه
رو به من کرد و گفت بنظرت بهم میخوره با کسی شوخی کنم
زبونم بند اومده بود
ک ادامه داد کار راحتی نیست بعد چاقو رو ازم گرفت و با یک حرکت شاهرگشو زد و خونش مثل یک فواره ریخت رو سروصورتم
دیدی کار سختی نیست...
نمیدونم چجوری از اونجا در رفتم وقتی رسیدم خونه بابام منو با اون سرو وضع دید سریع اومد سمتم و بعد از چند دقیقه برای بابام ماجرا رو تعریف کردم اونم به پلیس خبر داد و این کار براشون کلی دردسر ایجاد کرد و باعث شد رییس شون بیفته زندان بهد بابام منو اورد مدرسه شما
این پسره هم یکی از اوناست
ات: جیمین بلایی ک نمیتونن بیارن هااا
جیمین: ات نگران نباش اونا بدون رییس شون هیچ قدرتی ندارن
تقریبا یک هفته ای گذشت و خبری از اونا نبود مثل اینکه دست از سر جیمین برداشته بودن
پشت پیش خوان مغازه نشسته بودم ک اجوما و جیمین اومدن داخل د بعد از چند مین اجوما شروع کرد
اجوما: عزیزم یادته ک قبل از مرگ مادرت هر سال میرفتی واسه چکاب ولی بعد از مرگش یکبار نرفتی
ات: اره
اجوما: خب ما ازت یک درخواستی داریم
ات: چی
جیمین: میدونم از بیمارستان بدت میاد اما ازت یک درخواستی داریم
ات: اگه هردوتون میخواید برم ازمایش بدم ببینم وضیعتم چطوره قبول میکنم کی بریم
با تموم شدن حرفم لبخند رو صورت هردوشون نشست
جیمین: من واسه فردا وقت میگیرم
_________________________________________
اماده شده بودم و پایین در منتظر جیمین بودم و بعد چند مین اومد و باهم رفتیم بیمارستان
بعد از چند تا ازمایش و عکس برداری از سرم کارمون تموم شد و قرار شد تا چند روز دیگه جواب ازمایشات بیاد
اگرچه ک خودمم مشتاق دیدن جواب ها بودم ولی اجوما و جیمین از منم مشتاق تر بودن
فرداش قرار شد برای اینکه درخواستشون رو قبول کردم سه تایی باهم بریم بیرون
گذروندن وقت با اونا بران اوج لذت بردن از زندگی رو همراه داشت دیدن خنده هاشون بهم ارامش میداد مجموعه لغاتی ک بلد بودم برای توصیف این لحظه ها کافی نبود...
۱۳.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.