Part seven !
Part seven !
" جی کی "
به یونگی نگاه کردم ، نگاهش با دیدن اون خوناشام برق می زد .
دلم براش می سوزه ، چنان شیفته اون خون آشامه که نمیدونه چجوری صحبت کنه .
خون آشام بهش نزدیک شده بود .
میتونستم شوق رو توی چشماش بببینم .
صدای صحبتشون به گوش می رسید .
یونگی : خون نخوردی نه ؟ خیلی میلرزی جیمینی "
جیمین خندید : چیزی نیست . در اون حدی نیست که بهم حمله دست بده "
صدای جیمین آروم تر شد و گفت : عاشق شدی ؟ "
یونگی یه قدم عقب رفت .
صدای ذهن جیمین رو شنیدم ، از قصد ازاد گذاشته بودش : ( اه ، مین . نمیدونی چقدر دلنـ... )
صداش خفه شد و به سمتم برگشت ، قایم شدم ...
[ سوم شخص ]
" خیلی فضوله ! "
یونگی دوباره به او نزدیک شد : مهم نیست پسرکم ."
جیمین خندید و دندان های سفیدش درخشید .
یونگی را در آغوشی با احساس گنگ در برکشید .
یونگی لرزید ، (خیلی شیرینی جیمین ... )
ناگهان جیمین به او خیره شد .
" تو ... الان چی گفتی ؟ "
یونگی به لب پرتگاه عقب نشینی کرد ، فهمید که این حرف را قابل شنود به لب آورده است .
" خب خیلی شیرین و بامزه ایی "
جیمین که حرفش را باور کرده بود ، لبخند گرمی تحویل یونگی داد و گفت : لطفا زنده بمون ... "
و لحظه ایی بعد جیمین در پناهگاه درحال کمک بود .
درحال بستن دست یکی از افراد بود .
_ پارک جیمین تویی . درسته .
جیمین سر تکان داد .
زن زمزمه کرد : یه رازی باید بهت بگم ...
جیمین سر بلند کرد : میشنوم .
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
" جی کی "
به یونگی نگاه کردم ، نگاهش با دیدن اون خوناشام برق می زد .
دلم براش می سوزه ، چنان شیفته اون خون آشامه که نمیدونه چجوری صحبت کنه .
خون آشام بهش نزدیک شده بود .
میتونستم شوق رو توی چشماش بببینم .
صدای صحبتشون به گوش می رسید .
یونگی : خون نخوردی نه ؟ خیلی میلرزی جیمینی "
جیمین خندید : چیزی نیست . در اون حدی نیست که بهم حمله دست بده "
صدای جیمین آروم تر شد و گفت : عاشق شدی ؟ "
یونگی یه قدم عقب رفت .
صدای ذهن جیمین رو شنیدم ، از قصد ازاد گذاشته بودش : ( اه ، مین . نمیدونی چقدر دلنـ... )
صداش خفه شد و به سمتم برگشت ، قایم شدم ...
[ سوم شخص ]
" خیلی فضوله ! "
یونگی دوباره به او نزدیک شد : مهم نیست پسرکم ."
جیمین خندید و دندان های سفیدش درخشید .
یونگی را در آغوشی با احساس گنگ در برکشید .
یونگی لرزید ، (خیلی شیرینی جیمین ... )
ناگهان جیمین به او خیره شد .
" تو ... الان چی گفتی ؟ "
یونگی به لب پرتگاه عقب نشینی کرد ، فهمید که این حرف را قابل شنود به لب آورده است .
" خب خیلی شیرین و بامزه ایی "
جیمین که حرفش را باور کرده بود ، لبخند گرمی تحویل یونگی داد و گفت : لطفا زنده بمون ... "
و لحظه ایی بعد جیمین در پناهگاه درحال کمک بود .
درحال بستن دست یکی از افراد بود .
_ پارک جیمین تویی . درسته .
جیمین سر تکان داد .
زن زمزمه کرد : یه رازی باید بهت بگم ...
جیمین سر بلند کرد : میشنوم .
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
۶۰۴
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.