وقتی که زندگیم عوض شد ۱۵
جونگ کوک پوزخند خفنی زد و گفت:
خودت داری میگی دوست من بودیاز الان به بعد من دوست تو نیستم از الان به بعد یه بار دیگه به ات بگی هر*زه همین حرف زدنمون هم ادامه پیدا نمی
کنه و اینکه خوبم طلسمم کرده طوری که میخوام بهش درخواست ازدواج بدم و با دختر به این خوبی ازدواج کنم که مطمئنم هیچ جای دیگه همچین دختری پیدا نمیشه
تهیونگ لبخند از لبش پرید و گفت: چی! ازدواج؟
جونگ کوک: آره ازدواج، چیه؟ فکر میکنی من خبر ندارم که تو بهش یه احساسایی داری؟ اما تهیونگ اینو باور داشته باش که اگه دوسش داشتی بدترین لقب رو بهش نمیدادی و بخوای بزنیش
تهیونگ با داد گفت:
زود از جلو چشام گمشو جونگ کوک
راوی: و بعد جونگ کوک دست خونی ات رو گرفت و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست و رو به ات گفت:
ات حالت خوبه؟
این داستان ادامه دارد...💜
خودت داری میگی دوست من بودیاز الان به بعد من دوست تو نیستم از الان به بعد یه بار دیگه به ات بگی هر*زه همین حرف زدنمون هم ادامه پیدا نمی
کنه و اینکه خوبم طلسمم کرده طوری که میخوام بهش درخواست ازدواج بدم و با دختر به این خوبی ازدواج کنم که مطمئنم هیچ جای دیگه همچین دختری پیدا نمیشه
تهیونگ لبخند از لبش پرید و گفت: چی! ازدواج؟
جونگ کوک: آره ازدواج، چیه؟ فکر میکنی من خبر ندارم که تو بهش یه احساسایی داری؟ اما تهیونگ اینو باور داشته باش که اگه دوسش داشتی بدترین لقب رو بهش نمیدادی و بخوای بزنیش
تهیونگ با داد گفت:
زود از جلو چشام گمشو جونگ کوک
راوی: و بعد جونگ کوک دست خونی ات رو گرفت و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست و رو به ات گفت:
ات حالت خوبه؟
این داستان ادامه دارد...💜
۷.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.