۶۳
ا/ت: اره
م: تو میخوای با او ازدواج کنی چرا؟
ا/ت: مامان چون دوسش دارم
پ: من قبول میکنم
ا/ت: واقعا بابا جون ممنون
م: من قبول نمیکنم
ا/ت: چرا؟ مامان
م: دختر تو ۲۴سالته هنوز فرق بین دوست داشتن وابسته شدن نمیدونی تو فقط خیلی بهش وابسته ای چون باهم بزرگ شدید ولی به این معنی نیست که دوسش داری بخوای باهاش ازدواج کنی
ا/ت: مامان او چند هفته قبل از اینکه بره ما باهم قرار میزاشتیم مامان ما واقعا همو دوس داریم واقعا راست میگم
م: زنگ بزن مامان باباش بیان
ا/ت: تهیونگ هنوز با اونا حرف نزده
م: زنگ بزن سریع
ا/ت: باشه
رفتم تو اتاقم یه زنگ زدم به تهیونگ
تهیونگ: گفتی؟
ا/ت: اره
تهیونگ: منم با مامان و بابام گفتن قبول کردن
ا/ت: من بابام قبول کرد ولی مامانم نه
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: گفت باید مامان و بابات ببینه
تهیونگ: داریم میایم
ا/ت: واقعا؟
تهیونگ: اره درو باز کن نزدیکیم
ا/ت: اومدم
ده دقیقه بعد
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام
م.ت: سلام عروس خوشگلم
پ.ت: سلام دخترم
ا/ت: بفرمایید داخل
رفتیم داخل
تهیونگ: دستمو گرفت
ا/ت: چیشده؟
تهیونگ: ا/ت
ا/ت: چیه؟
تهیونگ:خیلی استرس دارم ۱۳سال تو این خونه بودم به اندازه الان تاحالا استرس نداشتم
ا/ت: بیا بریم چیزی نمیشه
رفتیم داخل
م: بازم میگم من قبول نمیکنم
تهیونگ: مامان جون چرا؟
م: مامان؟
ا/ت: مامان جون؟
تهیونگ: اهمم مامان جون دیگه مادرزنمیو و به جز این بزرگم کردی چرا نمیتونم مامان صدات کنم
م.ت: راسمیگه چرا موافقت نمیکنی عزیزم
م: ا/ت تو واقعا میخوای با تهیونگ ازدواج کنی؟
ا/ت: اره
م: باشه مشکلی ندارم مبارکه
م.ت: مبارکه
پ: صبر کنید مراسم کی میخواید بگیرید؟
تهیونگ: هروقت شما بگید
پ: سه هفته دیگه خوبه
تهیونگ: اره
پ: پس مبارک باشه
ا/ت: تهیونگ ما کجا میریم
تهیونگ: خونه خودم دیگه
ا/ت:اها
تهیونگ: چیه خوشت نمیاد؟
ا/ت: نه عالیه
#فیک
#سناریو
م: تو میخوای با او ازدواج کنی چرا؟
ا/ت: مامان چون دوسش دارم
پ: من قبول میکنم
ا/ت: واقعا بابا جون ممنون
م: من قبول نمیکنم
ا/ت: چرا؟ مامان
م: دختر تو ۲۴سالته هنوز فرق بین دوست داشتن وابسته شدن نمیدونی تو فقط خیلی بهش وابسته ای چون باهم بزرگ شدید ولی به این معنی نیست که دوسش داری بخوای باهاش ازدواج کنی
ا/ت: مامان او چند هفته قبل از اینکه بره ما باهم قرار میزاشتیم مامان ما واقعا همو دوس داریم واقعا راست میگم
م: زنگ بزن مامان باباش بیان
ا/ت: تهیونگ هنوز با اونا حرف نزده
م: زنگ بزن سریع
ا/ت: باشه
رفتم تو اتاقم یه زنگ زدم به تهیونگ
تهیونگ: گفتی؟
ا/ت: اره
تهیونگ: منم با مامان و بابام گفتن قبول کردن
ا/ت: من بابام قبول کرد ولی مامانم نه
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: گفت باید مامان و بابات ببینه
تهیونگ: داریم میایم
ا/ت: واقعا؟
تهیونگ: اره درو باز کن نزدیکیم
ا/ت: اومدم
ده دقیقه بعد
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام
م.ت: سلام عروس خوشگلم
پ.ت: سلام دخترم
ا/ت: بفرمایید داخل
رفتیم داخل
تهیونگ: دستمو گرفت
ا/ت: چیشده؟
تهیونگ: ا/ت
ا/ت: چیه؟
تهیونگ:خیلی استرس دارم ۱۳سال تو این خونه بودم به اندازه الان تاحالا استرس نداشتم
ا/ت: بیا بریم چیزی نمیشه
رفتیم داخل
م: بازم میگم من قبول نمیکنم
تهیونگ: مامان جون چرا؟
م: مامان؟
ا/ت: مامان جون؟
تهیونگ: اهمم مامان جون دیگه مادرزنمیو و به جز این بزرگم کردی چرا نمیتونم مامان صدات کنم
م.ت: راسمیگه چرا موافقت نمیکنی عزیزم
م: ا/ت تو واقعا میخوای با تهیونگ ازدواج کنی؟
ا/ت: اره
م: باشه مشکلی ندارم مبارکه
م.ت: مبارکه
پ: صبر کنید مراسم کی میخواید بگیرید؟
تهیونگ: هروقت شما بگید
پ: سه هفته دیگه خوبه
تهیونگ: اره
پ: پس مبارک باشه
ا/ت: تهیونگ ما کجا میریم
تهیونگ: خونه خودم دیگه
ا/ت:اها
تهیونگ: چیه خوشت نمیاد؟
ا/ت: نه عالیه
#فیک
#سناریو
۲۷.۳k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.