فیک تهیونگ پارت ۴۸
از زبان تهیونگ
ا/ت داشت میرفت؟ ایندفعه واسه همیشه ؟ نباید بمیره نباید تنهام بزاره..اون بهم گل داده بود
این آخرین شکی بود که دکتر داشت میداد بعد از اینکه شوکر رو گذاشت روی بدنش فشار داد..ا/ت نفس کشید
نَمُرد برگشت..نرفت
از زبان ا/ت
اون پرده سفید جلوی چشمام یهو سیاه شد صدای اطرافم رو می شنیدم..حس میکردم اگه داد بزنم صدام رو میشنون تمام سعیم رو کردم پلک های سنگینم رو باز کنم که تا حدودی موفق شدم تار بود اما یه نفر که سفید پوش بود رو دیدم..لبام رو تکون دادم که همون فرد آروم گفت : عزیزم..بیدار شدی زود بهوش بیا خیلیا پشت در منتظرت هستن
خیلی گیج بودم...
( ۳ روز بعد)
از زبان ا/ت
مامانم اینا فهمیدن که چه بلایی سرم اومده ایندفعه با پدرم اومدن کره خیلی اعصبانی بود ولی بخاطر حالم چیزی نمیگفت به منو تهیونگ ، هوففف خسته شدم چقدر توی این بیمارستان خراب شده بمونم آخه.. تقریباً شب بود ایششش الان دوباره پرستار با مامانم میاد و اون سوپ لعنتی رو به خوردم میدن دره اتاق باز شد همچنان که داشتم با سرم تو دستم ور میرفتم گفتم : من سوپ نمیخورم گفته باشمااا
صدای خنده اومد سرم رو بلند کردم که تهیونگ رو دیدم.. نشست روی تخت پیشم و گفت : حالا کی خواست بهت سوپ بده..از دکترت اجازت رو گرفتم مرخصی
بغلش کردم و گفتم : وای مرسی
ازش جدا شدم و گفتم : مامانم و بابام..
نزاشت ادامه بدم و گفت : من باهاشون حرف زدم میدونی بابات خیلی نگرانته گفت نمیخواد دخترش با آدم خطرناکی مثل من باشه ولی..
ایندفعه من نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه دوتا انگشتم رو گذاشتم روی لبش.. گفتم : هششش
خودمو رسوندم به نزدیکش سرم رو بردم جلو بوسیدمش دستش رو روی موهام گذاشت منم دستام رو سینش بود..که یهو در باز شد و بابام اومد تو میخواستم از تهیونگ جدا بشم اما خیلی محکم گرفته بودم و می بوسیدم هولش دادم که پدرم رو دید وای خاک تو سرم بدبخت شدم
بابام با اعصبانیت اومد یقه تهیونگ رو گرفت و به زبون فارسی گفت : داشتی با دختره من چه غلطی میکردی ( داد ) برگشت سمته منو گفت : براش ترجمه کن
گفتم : چیزه بابام اعصبانی هست و میگه داشتی با من چه غلطی میکردی
روبه بابام کردم و گفتم : بابا لطفاً اعصبانی نشو تهیونگ ازم خواستگاری کرد برای همین..
یقه تهیونگ رو ول کرد و گفت : خواستگاری..مگه با گل و شیرینی اومده من اینطوری دختر نمیدم به کسی
حالا بیا جمعش کن ا/ت..حرفی پیدا نکردم
بالاخره مرخص شدم و رفتم خونه البته بابام برگشت ایران بلافاصله اما مامانم موند تا هواسش شش دانگ به من باشه..همه کارام رو زیره نظر داشت..۱ ماه بعد همه چیز درست شد همه چیز سره جای اولش برگشت امروز هم قراره میا برگرده داشتم آماده شده بودم مینجا و آنسا هم خونه من بودن قرار بود باهم بریم فرودگاه از پسرا خبر نداریم .
رفتیم پایین که جیمین رو دیدم گفتم : هی خوشتیپ اینجا چیکار میکنی؟ گفت : اول اینکه سلام و دوم اینکه دوست پسر عزیزت مغزم رو خورد فرستاد دنبال شما ها
سوار شدیم و رفتیم فرودگاه پسرا زودتر از ما اومده بودن جین با دسته گل منتظره میا بود انگار عروسیشه اینقدر که استرس داشت که بالاخره اومد میا چقدر خوشتیپ شده بود بدو بدو دوید سمتمون چمدون رو وسط راه ول کرد و پرید بغل جین آخی جین محکم بغلش کرده بود سرش رو توی موهاش برده بود..منم دلم خواست تهیونگ رو بغل کنم..با چشمای معصوم به تهیونگ نگاه کردم که فهمید و گفت : بیا اینجا ببینم شیطونک من
بغلم کرد منم بغلش کردم..
ا/ت داشت میرفت؟ ایندفعه واسه همیشه ؟ نباید بمیره نباید تنهام بزاره..اون بهم گل داده بود
این آخرین شکی بود که دکتر داشت میداد بعد از اینکه شوکر رو گذاشت روی بدنش فشار داد..ا/ت نفس کشید
نَمُرد برگشت..نرفت
از زبان ا/ت
اون پرده سفید جلوی چشمام یهو سیاه شد صدای اطرافم رو می شنیدم..حس میکردم اگه داد بزنم صدام رو میشنون تمام سعیم رو کردم پلک های سنگینم رو باز کنم که تا حدودی موفق شدم تار بود اما یه نفر که سفید پوش بود رو دیدم..لبام رو تکون دادم که همون فرد آروم گفت : عزیزم..بیدار شدی زود بهوش بیا خیلیا پشت در منتظرت هستن
خیلی گیج بودم...
( ۳ روز بعد)
از زبان ا/ت
مامانم اینا فهمیدن که چه بلایی سرم اومده ایندفعه با پدرم اومدن کره خیلی اعصبانی بود ولی بخاطر حالم چیزی نمیگفت به منو تهیونگ ، هوففف خسته شدم چقدر توی این بیمارستان خراب شده بمونم آخه.. تقریباً شب بود ایششش الان دوباره پرستار با مامانم میاد و اون سوپ لعنتی رو به خوردم میدن دره اتاق باز شد همچنان که داشتم با سرم تو دستم ور میرفتم گفتم : من سوپ نمیخورم گفته باشمااا
صدای خنده اومد سرم رو بلند کردم که تهیونگ رو دیدم.. نشست روی تخت پیشم و گفت : حالا کی خواست بهت سوپ بده..از دکترت اجازت رو گرفتم مرخصی
بغلش کردم و گفتم : وای مرسی
ازش جدا شدم و گفتم : مامانم و بابام..
نزاشت ادامه بدم و گفت : من باهاشون حرف زدم میدونی بابات خیلی نگرانته گفت نمیخواد دخترش با آدم خطرناکی مثل من باشه ولی..
ایندفعه من نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه دوتا انگشتم رو گذاشتم روی لبش.. گفتم : هششش
خودمو رسوندم به نزدیکش سرم رو بردم جلو بوسیدمش دستش رو روی موهام گذاشت منم دستام رو سینش بود..که یهو در باز شد و بابام اومد تو میخواستم از تهیونگ جدا بشم اما خیلی محکم گرفته بودم و می بوسیدم هولش دادم که پدرم رو دید وای خاک تو سرم بدبخت شدم
بابام با اعصبانیت اومد یقه تهیونگ رو گرفت و به زبون فارسی گفت : داشتی با دختره من چه غلطی میکردی ( داد ) برگشت سمته منو گفت : براش ترجمه کن
گفتم : چیزه بابام اعصبانی هست و میگه داشتی با من چه غلطی میکردی
روبه بابام کردم و گفتم : بابا لطفاً اعصبانی نشو تهیونگ ازم خواستگاری کرد برای همین..
یقه تهیونگ رو ول کرد و گفت : خواستگاری..مگه با گل و شیرینی اومده من اینطوری دختر نمیدم به کسی
حالا بیا جمعش کن ا/ت..حرفی پیدا نکردم
بالاخره مرخص شدم و رفتم خونه البته بابام برگشت ایران بلافاصله اما مامانم موند تا هواسش شش دانگ به من باشه..همه کارام رو زیره نظر داشت..۱ ماه بعد همه چیز درست شد همه چیز سره جای اولش برگشت امروز هم قراره میا برگرده داشتم آماده شده بودم مینجا و آنسا هم خونه من بودن قرار بود باهم بریم فرودگاه از پسرا خبر نداریم .
رفتیم پایین که جیمین رو دیدم گفتم : هی خوشتیپ اینجا چیکار میکنی؟ گفت : اول اینکه سلام و دوم اینکه دوست پسر عزیزت مغزم رو خورد فرستاد دنبال شما ها
سوار شدیم و رفتیم فرودگاه پسرا زودتر از ما اومده بودن جین با دسته گل منتظره میا بود انگار عروسیشه اینقدر که استرس داشت که بالاخره اومد میا چقدر خوشتیپ شده بود بدو بدو دوید سمتمون چمدون رو وسط راه ول کرد و پرید بغل جین آخی جین محکم بغلش کرده بود سرش رو توی موهاش برده بود..منم دلم خواست تهیونگ رو بغل کنم..با چشمای معصوم به تهیونگ نگاه کردم که فهمید و گفت : بیا اینجا ببینم شیطونک من
بغلم کرد منم بغلش کردم..
۱۱۵.۰k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.