چند پارتی(غمگین)
چند پارتی(غمگین)
رودخانه
پارت ۴
ادمین ویو:
تهیونگ فقط یه فکر توی سرش بود...
اینکه اون دختری که دیشب پی برد شده ملکهی قلبش رو پیدا کنه! ولی الان حتی داشتن رودخونه رو دور میزدن ولی هنوز خبری از اون دختر نبود
دیگه داشت اشکش در میومد
به خاطر دختری که ده سالش بود
بعد از ساعتی تهیونگ بلخره با ناراحتی و اضطراب با اسرار های سردار قانع شد که برگرده به محل اردو
شب نتونست بخوابه و بلافاصله صبح که بیدار شد دویید بیرون و سردار رو برداشت و رفتن که دخترکو پیدا کنن
این دختری که دوسش داشت حتی اسمشم نمیدونست!
سردار چون خوابش میومد تهیونگ خودش پشت فرمون نشست
بعد از یک ربع گشتن تهیونگ تونست دخترو پیدا کنه... ولی...
دختر بی جون کنار سنگی تیز افتاده بود
تهیونگ تا دیدش پاشو روی گاز فشرد مشخص بود یا خودشو پرت کرده یا افتاده توی رودخونه جریان قوی بوده و دخترو به اینجا کشونده و کمرش با اون سنگ تیز نابود شده
اینو از جایی که اب رنگ قرمز شده بود تهیونگ میفهمید
کیم دادی کشید که سردار رو بیدار کرد
سردار:ژنرال!
کیم از ماشین بیرون پرید و دوییپ سمت ات و تا بهش رسید سرشو توی دستاش گرفت
تهیونگ:چشماتو باز کن چشماتو باز کننن
دختر با بیجونی چشماشو باز کرد
ات:کمکم کن... فک کردم... راه خوبی برای... رفتنه ولی خیلی... درد داره...
تهیونگ بلندش کرد و به سمت ماشین رفت
زیر لب از پیدار تشکر کرد که دختر هنوز زندس
سردار بلند شده بود ولی هنوز توی ماشین نظامی بود و در همین هال هینی کشید
تهیونگ دخترو پشت گذاشت کمربندشو بست خواست بره جلو بشینه که ات با ضعف اروم کنار گوشش زمزمه کرد
ات:به...خاطر صورتت... متاسفم...عصبی بودم...
تهیونگ:ششش حرف نزن به خودت فشار نیار
رفت و جلو نشست
سردار:ژنرال چرا اینقد این دختر براتون مهمه؟
تهیونگ:به دلایلی که بهت ربط ندارن
سردار سرخ شد:عذر میخوام
با نهایت سرعت رونده بود و حالا بالای سر دختر دکتر بود دکتر با نگرانی زخمشو معاینه میکرد و هرلحظه بیشتر عرق میکرد و اضطراب میگرفت بعد از بانداژ موقتی روبه کیم بلند شد
دکتر:ژنرال...
تهیونگ:چیه؟ چی شد؟
دکتر:باید بره به بیمارستان تا بخیه بخوره ولی هب اونقد عمیق نیست وگرنه تا الان جونشو گرفته بود با مشکل قلبی این دختر
تهیونگ:خب؟چقد مکث میکنی!
دکتر:عذر میخوام اهم ولی خب تا شهری نزدیک خیلی راه هست و دختر تا اون موقع دووم نمیاره چون توی ماشین با بالا پایین شدن ماشین بهش اسیب میرسه و ریسک بالایی داره که بخوام بگم ببرنش شهر پس... زیاد به زنده موندش امید نیس
تهیونگ توی صورتش ضعف نمایش داده شد
تهیونگ:برو بیرون(لرزون)
بعد از رفتن دکتر تهیونگ روی زانو هاش افتاد
چطوری به این دختر دل بسته بود؟
اوه ژنرال بیچاره...
با دیدن لبخند دختر دردش بیشتر شد
رودخانه
پارت ۴
ادمین ویو:
تهیونگ فقط یه فکر توی سرش بود...
اینکه اون دختری که دیشب پی برد شده ملکهی قلبش رو پیدا کنه! ولی الان حتی داشتن رودخونه رو دور میزدن ولی هنوز خبری از اون دختر نبود
دیگه داشت اشکش در میومد
به خاطر دختری که ده سالش بود
بعد از ساعتی تهیونگ بلخره با ناراحتی و اضطراب با اسرار های سردار قانع شد که برگرده به محل اردو
شب نتونست بخوابه و بلافاصله صبح که بیدار شد دویید بیرون و سردار رو برداشت و رفتن که دخترکو پیدا کنن
این دختری که دوسش داشت حتی اسمشم نمیدونست!
سردار چون خوابش میومد تهیونگ خودش پشت فرمون نشست
بعد از یک ربع گشتن تهیونگ تونست دخترو پیدا کنه... ولی...
دختر بی جون کنار سنگی تیز افتاده بود
تهیونگ تا دیدش پاشو روی گاز فشرد مشخص بود یا خودشو پرت کرده یا افتاده توی رودخونه جریان قوی بوده و دخترو به اینجا کشونده و کمرش با اون سنگ تیز نابود شده
اینو از جایی که اب رنگ قرمز شده بود تهیونگ میفهمید
کیم دادی کشید که سردار رو بیدار کرد
سردار:ژنرال!
کیم از ماشین بیرون پرید و دوییپ سمت ات و تا بهش رسید سرشو توی دستاش گرفت
تهیونگ:چشماتو باز کن چشماتو باز کننن
دختر با بیجونی چشماشو باز کرد
ات:کمکم کن... فک کردم... راه خوبی برای... رفتنه ولی خیلی... درد داره...
تهیونگ بلندش کرد و به سمت ماشین رفت
زیر لب از پیدار تشکر کرد که دختر هنوز زندس
سردار بلند شده بود ولی هنوز توی ماشین نظامی بود و در همین هال هینی کشید
تهیونگ دخترو پشت گذاشت کمربندشو بست خواست بره جلو بشینه که ات با ضعف اروم کنار گوشش زمزمه کرد
ات:به...خاطر صورتت... متاسفم...عصبی بودم...
تهیونگ:ششش حرف نزن به خودت فشار نیار
رفت و جلو نشست
سردار:ژنرال چرا اینقد این دختر براتون مهمه؟
تهیونگ:به دلایلی که بهت ربط ندارن
سردار سرخ شد:عذر میخوام
با نهایت سرعت رونده بود و حالا بالای سر دختر دکتر بود دکتر با نگرانی زخمشو معاینه میکرد و هرلحظه بیشتر عرق میکرد و اضطراب میگرفت بعد از بانداژ موقتی روبه کیم بلند شد
دکتر:ژنرال...
تهیونگ:چیه؟ چی شد؟
دکتر:باید بره به بیمارستان تا بخیه بخوره ولی هب اونقد عمیق نیست وگرنه تا الان جونشو گرفته بود با مشکل قلبی این دختر
تهیونگ:خب؟چقد مکث میکنی!
دکتر:عذر میخوام اهم ولی خب تا شهری نزدیک خیلی راه هست و دختر تا اون موقع دووم نمیاره چون توی ماشین با بالا پایین شدن ماشین بهش اسیب میرسه و ریسک بالایی داره که بخوام بگم ببرنش شهر پس... زیاد به زنده موندش امید نیس
تهیونگ توی صورتش ضعف نمایش داده شد
تهیونگ:برو بیرون(لرزون)
بعد از رفتن دکتر تهیونگ روی زانو هاش افتاد
چطوری به این دختر دل بسته بود؟
اوه ژنرال بیچاره...
با دیدن لبخند دختر دردش بیشتر شد
۱.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.