کت قهوه ای
#کت_قهوهای
2/2
-سلام
سرد و با صدای آروم جوابش رو دادم
+سلام،چیکار داشتی
-حالت خوبه؟
+فکر کنم از چهرم مشخص باشه
-متاسفم
+واسه چی؟
-خب...نمیدونم میدونی یا نه ولی منو میا از هم جدا شدیم
پس حدسم درست بود!نمیدونم چرا ولی با اینکه از جدا شدن دو نفر حتی اگه دشمنم باشه، از هم ناراحت میشدم برای اولین بار از درون خوشحال شدم اما سعی کردم به روم نیارم
+خب... متأسفم
خیلی راحت میشد شرمندگی و ناراحتی رو از چشماش دید
-دار و ندارمو به اسمش زده بودم،همه داراییمو کشید بالا
+و الان کسیو نداری؟
سرش پایین بود
-بعد از اون اتفاق...وارد رابطه شدی؟
چرا همش بحث رو میپیچونه و به سوالام جواب نمیده؟!الان باید بهش دروغ بگم یا حقیقت؟بهتره مثل خودش بحث رو بپیچونم
+امیدوارم با یکی بهتر از اون آشنا شی یا... برگرده،فعلا
سرم رو انداختم پایین،وقتی که داشتم میرفتم دستم رو گرفت و جوری با سرعت کشید سمت خودش که باعث شد چترم بیفته زمین،الان دیگه کاملا چشمامون مقابل هم بودن و کامل توی بغلش و زیر چترش قرار داشتم
-لطفا برگرد
ضربان قلبامون همزمان میتپیدن،ولی...این بار ضربان قلبم متفاوت بود،قلبم که این یک سال هیچ فرقی با قلب یک مرده نداشت به قدری تند میتپید که میتونست از جاش دربیاد،شاید از دستش عصبانی باشم ولی هنوزم که هنوزه دلیل بالا رفتن ضربان قلبمه!
+ولی اگه بازم ولم کنی چی؟
-همین یه بار بهم اثبات کرد که هیچکس اندازه تو بهم اهمیت نمیده،دوستم نداره و همه جوره حواسش بهم نیست،دیگه برام کافیه نمیخوام، دوباره از دست بدمت!
حرفی نزدم و فقط دستام رو دور کمرش حلقه و محکم بغلش کردم،اون هم دست دیگش رو که چتر رو باهاش نگه داشت بود رو ول کرد و متقابل بغلم کرد، همش یه کلمه با صدای گرفته و بغض توی گوشم تکرار میکرد
"متأسفم"
بعد از بغل کردنمون کاملا خیس شده بودم با اشکایی که با بارون ترکیب شده بود و به زور معلوم میشد لبخند زد و کت قهوه ای رنگش رو درآورد و تنم کرد
"نمیخوام سرما بخوری،لطفا اینو بپوش"
the end...
حتما تو چنل روبیکا عضو شید!
https://rubika.ir/fake_novel_bts
میدونم یکم عکس با اسم متفاوت بود و عکس قدیمی بود و...شرمنده همگیتونم نتونستم یه عکس هم وایب اسمش و کل داستان پیدا کنم🥲
2/2
-سلام
سرد و با صدای آروم جوابش رو دادم
+سلام،چیکار داشتی
-حالت خوبه؟
+فکر کنم از چهرم مشخص باشه
-متاسفم
+واسه چی؟
-خب...نمیدونم میدونی یا نه ولی منو میا از هم جدا شدیم
پس حدسم درست بود!نمیدونم چرا ولی با اینکه از جدا شدن دو نفر حتی اگه دشمنم باشه، از هم ناراحت میشدم برای اولین بار از درون خوشحال شدم اما سعی کردم به روم نیارم
+خب... متأسفم
خیلی راحت میشد شرمندگی و ناراحتی رو از چشماش دید
-دار و ندارمو به اسمش زده بودم،همه داراییمو کشید بالا
+و الان کسیو نداری؟
سرش پایین بود
-بعد از اون اتفاق...وارد رابطه شدی؟
چرا همش بحث رو میپیچونه و به سوالام جواب نمیده؟!الان باید بهش دروغ بگم یا حقیقت؟بهتره مثل خودش بحث رو بپیچونم
+امیدوارم با یکی بهتر از اون آشنا شی یا... برگرده،فعلا
سرم رو انداختم پایین،وقتی که داشتم میرفتم دستم رو گرفت و جوری با سرعت کشید سمت خودش که باعث شد چترم بیفته زمین،الان دیگه کاملا چشمامون مقابل هم بودن و کامل توی بغلش و زیر چترش قرار داشتم
-لطفا برگرد
ضربان قلبامون همزمان میتپیدن،ولی...این بار ضربان قلبم متفاوت بود،قلبم که این یک سال هیچ فرقی با قلب یک مرده نداشت به قدری تند میتپید که میتونست از جاش دربیاد،شاید از دستش عصبانی باشم ولی هنوزم که هنوزه دلیل بالا رفتن ضربان قلبمه!
+ولی اگه بازم ولم کنی چی؟
-همین یه بار بهم اثبات کرد که هیچکس اندازه تو بهم اهمیت نمیده،دوستم نداره و همه جوره حواسش بهم نیست،دیگه برام کافیه نمیخوام، دوباره از دست بدمت!
حرفی نزدم و فقط دستام رو دور کمرش حلقه و محکم بغلش کردم،اون هم دست دیگش رو که چتر رو باهاش نگه داشت بود رو ول کرد و متقابل بغلم کرد، همش یه کلمه با صدای گرفته و بغض توی گوشم تکرار میکرد
"متأسفم"
بعد از بغل کردنمون کاملا خیس شده بودم با اشکایی که با بارون ترکیب شده بود و به زور معلوم میشد لبخند زد و کت قهوه ای رنگش رو درآورد و تنم کرد
"نمیخوام سرما بخوری،لطفا اینو بپوش"
the end...
حتما تو چنل روبیکا عضو شید!
https://rubika.ir/fake_novel_bts
میدونم یکم عکس با اسم متفاوت بود و عکس قدیمی بود و...شرمنده همگیتونم نتونستم یه عکس هم وایب اسمش و کل داستان پیدا کنم🥲
۴.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.