فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۲۸
از زبان راوی
و اون روز آخرین روزی بود که توی استرالیا میگذرونن صبح ساعت ها ۱۰ ایناها اعضای آژانس که برنامه ریخته بودن امروز برن دریا اومدن در اتاق هیناتا و رانپو چون فکر میکردن هنوز خوابن ولی وقتی در اتاق هاشون رو باز کردن فهمیدن این دو مرغ عاشق باز پیچوندن بدون اینکه خبر بدن رفتن بیرون 😑 کونیکیدا : پس این دو تا کدوم گوری اَن ؟ 🤬 دازای : چرا ما هر وقت میخوایم دسته جمعی بریم جایی این دوتا بدون خبر دادن میپیچونن ؟ 😑
از زبان هیناتا
صبح ساعت ۸ رانپو اومد بیدارم کرد و گفت بریم جایی من : قرار نیست با بقیه بریم ؟ رانپو : ولش کن مهم نیست 😊 و گفتم : پس میشه بری بیرون لباسم رو عوض کنم ؟ 😅 رانپو رفت بیرون یه نیم تنه ی سیاه با یه دامن کوتاه سیاه پوشیدم ، موهام رو با یه کش پاپیونی سیاه دم اسبی بستم و کفش اسپرت های سیاهم رو پوشیدیم و رفتیم بیرون . یکم که گذشت دیدم رانپو فقط داره به بدنم نگاه میکنه . من : چیزی شده رانپو ؟ 😰 رانپو : خیلی خوشگل شدی میشه از این به بعد همیشه از این لباسا بپوشی ؟ 😊 ( به حرفش گوش نده یکم بهش گوش بدی لابد میگه از این به بعد لخت بیا بیرون 😐 ) خلاصه تا ساعت ۱۰ بیرون بودیم و کلی جاها رفتیم . خرید ، کافه ، دریا و الانم داریم بر میگردیم پیش بقیه .
از زبان رانپو
وقتی برگشتیم همه کلی سرمون غر زدن که چرا پیچوندیم ولی یکم که گذشت همه باهم رفتیم ساحل . ( عکس رانپو تو ساحل اسلاید دو ) و دازای هم یه عکس گرفت ولی من خیلی توجه نکردم ( عکسشون اسلاید سومه حالا فکر کنین هیناتا هم داخل عکسه 😅 ) و بعد ساعت ۵ رفتیم ناهار خوردیم
از زبان هیناتا
بعد ناهار رانپو دستم رو گرفت و برد یه جایی که نمیدونستم داریم کجا میریم ، حتی سر ناهار یه دفعه غیبش زد و بعد هم نگفت کجا رفته بعد از تقریبا ۲ ساعت وایستاد تو یه کوچه ی خلوت و باریک ولی نه خیلی باریک اومد پشتم وایستاد منم چرخیدم به سمتش و وقتی پشتم رو نگاه کردم دیدم پشتم بمبسته . من : رانپو ؟ 😰 رانپو : یه درخواستی ازت دارم . رانپو جلوم زانو زد و یه جعبه ی کوچیک مکعبی شکل قرمز رو باز کرد . باورم نمیشه داخلش ...
پارت بعد رو هم بزارم ؟ 😅
و اون روز آخرین روزی بود که توی استرالیا میگذرونن صبح ساعت ها ۱۰ ایناها اعضای آژانس که برنامه ریخته بودن امروز برن دریا اومدن در اتاق هیناتا و رانپو چون فکر میکردن هنوز خوابن ولی وقتی در اتاق هاشون رو باز کردن فهمیدن این دو مرغ عاشق باز پیچوندن بدون اینکه خبر بدن رفتن بیرون 😑 کونیکیدا : پس این دو تا کدوم گوری اَن ؟ 🤬 دازای : چرا ما هر وقت میخوایم دسته جمعی بریم جایی این دوتا بدون خبر دادن میپیچونن ؟ 😑
از زبان هیناتا
صبح ساعت ۸ رانپو اومد بیدارم کرد و گفت بریم جایی من : قرار نیست با بقیه بریم ؟ رانپو : ولش کن مهم نیست 😊 و گفتم : پس میشه بری بیرون لباسم رو عوض کنم ؟ 😅 رانپو رفت بیرون یه نیم تنه ی سیاه با یه دامن کوتاه سیاه پوشیدم ، موهام رو با یه کش پاپیونی سیاه دم اسبی بستم و کفش اسپرت های سیاهم رو پوشیدیم و رفتیم بیرون . یکم که گذشت دیدم رانپو فقط داره به بدنم نگاه میکنه . من : چیزی شده رانپو ؟ 😰 رانپو : خیلی خوشگل شدی میشه از این به بعد همیشه از این لباسا بپوشی ؟ 😊 ( به حرفش گوش نده یکم بهش گوش بدی لابد میگه از این به بعد لخت بیا بیرون 😐 ) خلاصه تا ساعت ۱۰ بیرون بودیم و کلی جاها رفتیم . خرید ، کافه ، دریا و الانم داریم بر میگردیم پیش بقیه .
از زبان رانپو
وقتی برگشتیم همه کلی سرمون غر زدن که چرا پیچوندیم ولی یکم که گذشت همه باهم رفتیم ساحل . ( عکس رانپو تو ساحل اسلاید دو ) و دازای هم یه عکس گرفت ولی من خیلی توجه نکردم ( عکسشون اسلاید سومه حالا فکر کنین هیناتا هم داخل عکسه 😅 ) و بعد ساعت ۵ رفتیم ناهار خوردیم
از زبان هیناتا
بعد ناهار رانپو دستم رو گرفت و برد یه جایی که نمیدونستم داریم کجا میریم ، حتی سر ناهار یه دفعه غیبش زد و بعد هم نگفت کجا رفته بعد از تقریبا ۲ ساعت وایستاد تو یه کوچه ی خلوت و باریک ولی نه خیلی باریک اومد پشتم وایستاد منم چرخیدم به سمتش و وقتی پشتم رو نگاه کردم دیدم پشتم بمبسته . من : رانپو ؟ 😰 رانپو : یه درخواستی ازت دارم . رانپو جلوم زانو زد و یه جعبه ی کوچیک مکعبی شکل قرمز رو باز کرد . باورم نمیشه داخلش ...
پارت بعد رو هم بزارم ؟ 😅
۲.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.