خونه جدید مبارک. پارت 21
و قلبم از گودال در اومده بود .
اما باید خودمو کنترل می کردم .
و به سختی سعی می کردم به صدای مغزم گوش بدم .
فقط یه لغزش نیاز بود .
رفتم خونه شوگا دوید سمتم .گفت : دزد اومده شوکی (همون جیمینا که جیمین تو قرار اول خریده بود)رو هم برده
خونه رو هم به هم ریخته .
همون لحظه صدای گوشیم در اومد
یه نا شناس پیام داده بود : اگر جیمینا رو می خوای بیای به زیر زمین کافه پرنده
.تنها بیا.
کاملا واضح بود که کار جیمینه ولی خب نمی تونستم از اون پرنده بگذرم.
( از پرنده یا جیمین؟ )
به شوگا گفتم گفت :شاید همون کسایی باشن که دزدیده بودنت
گفتم : نگران نباش یه موجود خریه که داره سعی می کنه توجهمو جلب کنه .من می رم تو نگران نباش .
رفتم همون جا
دم در با بادکنک تزیین شده بود.
وارد شدم همه جا پر از گل و بادکنک بود .
جیمین وسط وایساده بود و جیمینا رو شونه اش بود .
گفتم: خیلی قابل پیشبینی شدی .
جیمینا رو بده برم .
جیمینا رو گذاشتم تو قفس و خواستم راه بیفتم برم که پام رفت روی تور و افتادم تو تله .
جیمین: مطمئنی قابل پیشبینی ام؟
ولم کن .
جیمین: تو نمی تونی بهم دستور بدی ؟فقط باید یه کار انجام بدی تا بزارم بری.
چی؟
جیمین: منو ببخش
گفتم پس انگار قبرگاهم این تورَست .
جیمین: پس حداقل به حرفام گوش بده .
چرا ؟ که باز خرم کنی و بعد پرتم کنی بیرون ؟
جیمین : بگم غلط کردم خوبه ؟ اصلا فکر کردی اون روز هایی که به تو بی محلی می کردم یا اون روزی که جدا شدیم من چه حسی داشتم ؟
می دونستی هر شب من گریه بود ؟ می دونستی همیشه حواسم بهت بود ؟
توجهم جلب شد .
گفتم ولی تو نباید این کار رو می کردی باید فقط باهام صحبت می کردی.
تو مجبورم کردی .این حتی شبیه عشق هم نیست .
جیمین : خب من تا حالا هیچ سابقه ای تو این کار ها نداشتم لطفا بزار به حساب جاهلیت .
اون زنجیر رو شکست .
گفتم : قبول بهت یه شانس دوباره می دم .اما اگر باز از این غلط ها بکنی دیگه شانسی در کار نیست .
جیمین چشماش اکلیلی شد .
کلی ذوق کرد .
همون لحظه صدای کف زدن اومد
آفرین چقدر راحت دوباره خَرش کردی .
روم رو برگردوندم شوگا بود .
ولی با نه تا دم و چشم هایی قرمز که ازش خون سرازیر بود .
( دیگه نمی دونستم چجوری ترسناک ترش کنم ،ببخشید )
دم هاش رو دور جیمین پیچید .
جیمین داشت خفه می شد .
و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم .
می تونستم حرکت دم ها رو دورش ببینم
شوگا: اگر من نمی تونم داشته باشمت اوت هم نمی تونه بعد اون کتابی که توش همه چی رو نوشته بودم پرت کرد تو صورتم .
انگار موقع تمیز کاری پیدا کرده بودش .
لال شدم.
جیمین از این فرصت که حواسش پرت شد ه بود خودش رو نجات داد و دعوا شرو شد
این می زد و اون میزد .
منم داشتم اونجا سکته می زدم .
و هیچ کار یاز دستم بر نمی یومد
اما باید خودمو کنترل می کردم .
و به سختی سعی می کردم به صدای مغزم گوش بدم .
فقط یه لغزش نیاز بود .
رفتم خونه شوگا دوید سمتم .گفت : دزد اومده شوکی (همون جیمینا که جیمین تو قرار اول خریده بود)رو هم برده
خونه رو هم به هم ریخته .
همون لحظه صدای گوشیم در اومد
یه نا شناس پیام داده بود : اگر جیمینا رو می خوای بیای به زیر زمین کافه پرنده
.تنها بیا.
کاملا واضح بود که کار جیمینه ولی خب نمی تونستم از اون پرنده بگذرم.
( از پرنده یا جیمین؟ )
به شوگا گفتم گفت :شاید همون کسایی باشن که دزدیده بودنت
گفتم : نگران نباش یه موجود خریه که داره سعی می کنه توجهمو جلب کنه .من می رم تو نگران نباش .
رفتم همون جا
دم در با بادکنک تزیین شده بود.
وارد شدم همه جا پر از گل و بادکنک بود .
جیمین وسط وایساده بود و جیمینا رو شونه اش بود .
گفتم: خیلی قابل پیشبینی شدی .
جیمینا رو بده برم .
جیمینا رو گذاشتم تو قفس و خواستم راه بیفتم برم که پام رفت روی تور و افتادم تو تله .
جیمین: مطمئنی قابل پیشبینی ام؟
ولم کن .
جیمین: تو نمی تونی بهم دستور بدی ؟فقط باید یه کار انجام بدی تا بزارم بری.
چی؟
جیمین: منو ببخش
گفتم پس انگار قبرگاهم این تورَست .
جیمین: پس حداقل به حرفام گوش بده .
چرا ؟ که باز خرم کنی و بعد پرتم کنی بیرون ؟
جیمین : بگم غلط کردم خوبه ؟ اصلا فکر کردی اون روز هایی که به تو بی محلی می کردم یا اون روزی که جدا شدیم من چه حسی داشتم ؟
می دونستی هر شب من گریه بود ؟ می دونستی همیشه حواسم بهت بود ؟
توجهم جلب شد .
گفتم ولی تو نباید این کار رو می کردی باید فقط باهام صحبت می کردی.
تو مجبورم کردی .این حتی شبیه عشق هم نیست .
جیمین : خب من تا حالا هیچ سابقه ای تو این کار ها نداشتم لطفا بزار به حساب جاهلیت .
اون زنجیر رو شکست .
گفتم : قبول بهت یه شانس دوباره می دم .اما اگر باز از این غلط ها بکنی دیگه شانسی در کار نیست .
جیمین چشماش اکلیلی شد .
کلی ذوق کرد .
همون لحظه صدای کف زدن اومد
آفرین چقدر راحت دوباره خَرش کردی .
روم رو برگردوندم شوگا بود .
ولی با نه تا دم و چشم هایی قرمز که ازش خون سرازیر بود .
( دیگه نمی دونستم چجوری ترسناک ترش کنم ،ببخشید )
دم هاش رو دور جیمین پیچید .
جیمین داشت خفه می شد .
و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم .
می تونستم حرکت دم ها رو دورش ببینم
شوگا: اگر من نمی تونم داشته باشمت اوت هم نمی تونه بعد اون کتابی که توش همه چی رو نوشته بودم پرت کرد تو صورتم .
انگار موقع تمیز کاری پیدا کرده بودش .
لال شدم.
جیمین از این فرصت که حواسش پرت شد ه بود خودش رو نجات داد و دعوا شرو شد
این می زد و اون میزد .
منم داشتم اونجا سکته می زدم .
و هیچ کار یاز دستم بر نمی یومد
۱۰.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.