گس لایتر/ پارت ۱۷۱
دو شب بعد...
با صدای گریه ی جونگ هون از خواب بیدار شد... بایول کنارش بود...
اون زودتر جنبید...
سریعا از تختش پایین اومد و سراغ جونگ هون رفت...
جونگکوک هم روی تخت نشست...
یه دفعه از خواب پریده بود برای همین کمی گیج بود...
سردی اتاق به تنش که دائما موقع خواب بی لباس بود نفوذ کرد...
هنوز صدای گریه ی بچه قطع نشده بود...
این موضوع عذابش میداد...
پاشد و از تخت پایین رفت... دمپاییاشو پوشید...
پیرهنشو که همیشه روی دسته ی صندلی مینداخت برداشت...
بدون اینکه دکمه هاشو ببنده به سمت اتاق جونگ هون رفت...
بایول با موهای جمع شده ی بالای سرش و تاپ و شلواری که به تن داشت سراسیمه سراغ پسرش اومده بود... هنوز انگار نیمی از مغزش توی خواب بود...
بچه رو توی بغلش گرفته بود و تکونش میداد تا آروم بشه... اما هنوز گریه میکرد...
جونگکوک توی چارچوب در ایستاده بود...
دستی روی چشماش کشید تا دیدش واضح تر بشه... هنوز خواب توی چشماش موج میزد...
صدای جونگ هون بیشتر از انتظارش طول کشید...
این گریه ها گذشته ی به خواب رفته ی جونگکوک رو هم بیدار کرد...
صدای گریه های خودش توی سرش پیچید... زمانیکه فقط خودش توی خونه میموند و از تنهایی میترسید رو به خاطر آورد... که از ترس چقدر اشک میریخت...
گریه های طولانی و ادامه دار جونگ هون قلبشو میخراشید...
چشماشو روی هم فشرد و دستشو روی گوشش گذاشت... توی سرش تیر کشید...
با عصبانیتی که از استیصالش نشات میگرفت... غرید: این بچه رو آروم کن!!!...
بایول از عصبانیت ناگهانی جونگکوک گرخید...
برگشت به سمتش و گفت: بخاطر رفلاکس معدشه... شیر زیاد خورده بود... یکم اذیت شده... داروشو دادم... اثر کنه آروم میشه...
جونگکوک هنوز چشماشو روی هم میفشرد... دستشو مشت کرده بود و توی دیوار کوبید...
بایول بچه رو به سینش گرفته بود و تکونش میداد...
یه دفعه جونگکوک سمت بایول اومد...
دستاشو سمت جونگ هون گرفت و گفت: بدش به من... حتی نمیتونی بچه رو آروم کنی!...
قبل اینکه بایول حرکتی کنه بچه رو از توی بغلش کشید...
بایول سر جاش خشکش زد...
جونگکوک از این سر تا اون سر اتاق رو قدم میزد تا جونگ هون رو آروم کنه.... چشمای بایول فقط جونگکوک رو دنبال میکرد... حتی میترسید که سمتشون بره... نگران بود که جونگکوک دوباره بهش تشر میزنه...
قبلا دلیل سرزنشای جونگکوک رو نمیفهمید...
اما حالا احساس میکرد که جونگکوک حق داره... چون از همه لحاظ ناتوانه...
جونگ هون گریه هاش داشت قطع میشد...
جونگکوک آروم سمت تختش بردش و گذاشتش اونجا...
بایول جلو رفت تا روی بچه پتو بکشه...
جونگکوک با دستش مانعش شد...
و خودش رفت این کارو انجام داد...
بایول بی اختیار به گریه افتاد... و سمت اتاقشون برگشت...
از خوش شانسی خودش میدونست اینکه اتاق تاریک بود و میتونست راحت و بی صدا گریه کنه...
جونگکوک که به اتاق اومد دوباره پیرهنشو درآورد... رفت و کنار تخت نشست...
بایول دستشو جلوی دهنش گرفت...
میترسید حالا که سکوت حکمفرماست و جونگکوک نزدیکشه صدای نفسای عمیق و هق هقشو بشنوه... و دوباره ازش عصبانی بشه...
جونگکوک تیزتر از این حرفا بود...
متوجه شد که بایول صدای نفسش از همیشه بلندتره...
اهمیتی نداد...
کودک افسرده و غمگین درونش بیدار بود...
ساکت کردن اون از هرچیزی سخت تر بود...
زیر پتو رفت و تلاش کرد بخوابه...
**************************************
با صدای گریه ی جونگ هون از خواب بیدار شد... بایول کنارش بود...
اون زودتر جنبید...
سریعا از تختش پایین اومد و سراغ جونگ هون رفت...
جونگکوک هم روی تخت نشست...
یه دفعه از خواب پریده بود برای همین کمی گیج بود...
سردی اتاق به تنش که دائما موقع خواب بی لباس بود نفوذ کرد...
هنوز صدای گریه ی بچه قطع نشده بود...
این موضوع عذابش میداد...
پاشد و از تخت پایین رفت... دمپاییاشو پوشید...
پیرهنشو که همیشه روی دسته ی صندلی مینداخت برداشت...
بدون اینکه دکمه هاشو ببنده به سمت اتاق جونگ هون رفت...
بایول با موهای جمع شده ی بالای سرش و تاپ و شلواری که به تن داشت سراسیمه سراغ پسرش اومده بود... هنوز انگار نیمی از مغزش توی خواب بود...
بچه رو توی بغلش گرفته بود و تکونش میداد تا آروم بشه... اما هنوز گریه میکرد...
جونگکوک توی چارچوب در ایستاده بود...
دستی روی چشماش کشید تا دیدش واضح تر بشه... هنوز خواب توی چشماش موج میزد...
صدای جونگ هون بیشتر از انتظارش طول کشید...
این گریه ها گذشته ی به خواب رفته ی جونگکوک رو هم بیدار کرد...
صدای گریه های خودش توی سرش پیچید... زمانیکه فقط خودش توی خونه میموند و از تنهایی میترسید رو به خاطر آورد... که از ترس چقدر اشک میریخت...
گریه های طولانی و ادامه دار جونگ هون قلبشو میخراشید...
چشماشو روی هم فشرد و دستشو روی گوشش گذاشت... توی سرش تیر کشید...
با عصبانیتی که از استیصالش نشات میگرفت... غرید: این بچه رو آروم کن!!!...
بایول از عصبانیت ناگهانی جونگکوک گرخید...
برگشت به سمتش و گفت: بخاطر رفلاکس معدشه... شیر زیاد خورده بود... یکم اذیت شده... داروشو دادم... اثر کنه آروم میشه...
جونگکوک هنوز چشماشو روی هم میفشرد... دستشو مشت کرده بود و توی دیوار کوبید...
بایول بچه رو به سینش گرفته بود و تکونش میداد...
یه دفعه جونگکوک سمت بایول اومد...
دستاشو سمت جونگ هون گرفت و گفت: بدش به من... حتی نمیتونی بچه رو آروم کنی!...
قبل اینکه بایول حرکتی کنه بچه رو از توی بغلش کشید...
بایول سر جاش خشکش زد...
جونگکوک از این سر تا اون سر اتاق رو قدم میزد تا جونگ هون رو آروم کنه.... چشمای بایول فقط جونگکوک رو دنبال میکرد... حتی میترسید که سمتشون بره... نگران بود که جونگکوک دوباره بهش تشر میزنه...
قبلا دلیل سرزنشای جونگکوک رو نمیفهمید...
اما حالا احساس میکرد که جونگکوک حق داره... چون از همه لحاظ ناتوانه...
جونگ هون گریه هاش داشت قطع میشد...
جونگکوک آروم سمت تختش بردش و گذاشتش اونجا...
بایول جلو رفت تا روی بچه پتو بکشه...
جونگکوک با دستش مانعش شد...
و خودش رفت این کارو انجام داد...
بایول بی اختیار به گریه افتاد... و سمت اتاقشون برگشت...
از خوش شانسی خودش میدونست اینکه اتاق تاریک بود و میتونست راحت و بی صدا گریه کنه...
جونگکوک که به اتاق اومد دوباره پیرهنشو درآورد... رفت و کنار تخت نشست...
بایول دستشو جلوی دهنش گرفت...
میترسید حالا که سکوت حکمفرماست و جونگکوک نزدیکشه صدای نفسای عمیق و هق هقشو بشنوه... و دوباره ازش عصبانی بشه...
جونگکوک تیزتر از این حرفا بود...
متوجه شد که بایول صدای نفسش از همیشه بلندتره...
اهمیتی نداد...
کودک افسرده و غمگین درونش بیدار بود...
ساکت کردن اون از هرچیزی سخت تر بود...
زیر پتو رفت و تلاش کرد بخوابه...
**************************************
۲۸.۶k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.