p:¹⁰
pهیون:خب ببینم...وسایلت و جمع کردی...
وسایل؟..با تعجب نگاش کردم ...خواستمم بپرسم به کل یادم رفت ...چرا همه دارن جمع میکنن برن ؟؟...همینطور مثل خنگا نگاش میکردم که هیون با حرص برگشت سمت تهیونگ و گفت:ببینم بهش نگفتی؟
تهیونگ بیخیال گفت:خودت بگو
هیون:حقته یه مشت بزنم دهنت ...
پریدم وسط حرفشو گفتم: وسایل برای چی؟
هیون:این و باید این اقا میگفت ولی من میگم..خب گوش کن ببین چی میگم...این حرفا نباید جایی پخش بشه ...نه واسه جون ما ..جون خودت به خطر میافته...
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم تو چشماش...
هیون:تو الان یکی از مهم ترین بخش این بازی هستی پس ..صلاح میدونم از همه چیز خبر دار باشی...تا اخر حرفم حرف نمیزنی متوجه شدی...
اروم سرم و تکون دادم ...
سریع رفت سمت در و پشت در و چک کرد که کسی نباشه ..از توی پنجره هم دید زد ...کارش که تموم شد صندلی جلوی اینه رو برداشت و درست جلوم نشست..
هیون:تو خانواده تهیونگ و میشناسی...مادرش...پدرش..و برادرش جین ...بجز یه نفر ...مادر بزرگ تهیونگ..اصلی ترین و مرکز مهم خانواده...کسای زیادی هستن که منتظر مرگش هستن..این پیر زن ...وقتی ازدواج میکنه صاحب سه تا بچه میشه ...بچه اول دختر..مادر تهیونگ خانم جانگ هانول....بچه دوم پسر و بچه اخرم پسر...بچه ها بزرگ میشن ..درست وقتی که هانول عاشق یکی از پسر خاله هاش میشه پدرش فوت میکنه...مادرشو میمونه با کلی ثروت ...برای اینکه بچش خوشبخت شه میزاره با پسر خالش یعنی پدر تهیونگ ازدواج کنه..که حاصل ازدواجشون میشه جین و این اقای مغرور که جلوت نشسته ...
نگام خودکار رفت سمت تهیونگ که با اخم به یه نقطه خیره شده بود ..با صدای هیون دوباره حواسم و دادم بهش
هیون: از پسر دوم خانواده اطلاعات زیادی نیست...در واقع مادر بزرگ تهیونگ میخواست که پسر دوم خانواده اموال و اداره کنه یه جورایی اون ارباب بشه ...ولی وقتی عاشق یکی از خدمتکارای عمارت میشه و میخواد باهاش ازدواج کنه مادرش اجازه نمیده و پسره با اون دختر از اون عمارت و زندگی تجملاتی فرار میکنن...دیگ هیچوقت بر نمیگردن ...همنطور که گفتم اطلاعاتی ازشون نیست حتی اسمشون...مادر بزرگ تهیونگم مجبور میشه که این اموال و بسپره دسته هانول با اینکه یه زن بود با کمک شوهرش خوب از پس کارا بر میومد اما وقتی که هانول میمیره چون پدر تهیونگ به کارا مسلط بوده اونه که همچیو دست میگیره...درست وقتی که تهیونگ دوسالش میشه دوباره ازدواج میکنه...با همین جادوگری که ملاقاتش کردی ...این جادوگر خانم خودشو مادر تهیونگ جا زد و جین چون اون زمان بچه نبود و همه چیو درک میکرد نتونست خودشو مادر جینم جا بزنه برای همین از اون موقعه جین و ناتنی خطاب میکرد ...تا این چند وقت که حرف توی دهن این بچه سرتق خیس نخورد و توی اون مهمونی از حرص لو داد که همه چیو میدونه ...میدونه که پسر این زن نیست ...حالا شاخک های این جادوگر خانم تکون خورده و تهیونگ از جینم واسش خطرناک تره...چون جین تمایلی به ارباب بودن و گرفتن ثروت نداشت پس خطری هم برای این عجوزه خانم نداشت ...اونم چون فکر میکرد که تهیونگ مثله پسرشه مشکلی نداشت که اموال دست اون باشه بالاخره فرق نمیکرد که ...اون ادارشون میکرد ولی وقتی متوجه شد که تهیونگم از تیمش زد بیرون نقشه جدید ریخته... کشتن تهیونگ که تا الان سه بار تلاش ناموفق داشته ...
با ترس و چشمای گرد برگشتم سمت تهیونگ ...که بازم بیخیال بود ...این چرا انقد خونسرده ...من اگه همچین خانواده ای داشتم تا الان خودم و کشته بودم ...خانوداه ای که هیچکدوم چیزی از خودشون نشون نمیدن...یه نفس عمیق کشیدم تا بغضم نگیره ..اصلا چرا باید واسه این کوه غرور بغض کنم...
هیون:حالت خوبه؟
با بغض گفتم :اره
صدام خیلی تابلو بود که بعض کردم اه لعنتی چرا باید صدام واسه اون بلرزه ...
هیون:وایسا برات اب بیارم
هیون از روی صندلی بلد شد و رفت سمت میز و یه لیوان اب برام ریخت ...نگام بازم رفت سمت تهیونگ که اینار از صدای ما برگشت و داشت نگام میکرد ...توی نگاش چیزی رو حس نمیکردم انقد که نفوذ توش سخت بود ...با قرار گرفتن لیوان جلوم از دست هیون گرفتمشو یکم ازش خوردم که حالم بهتر شد ...
هیون:خب ادامه بدم ...
اروم سرم و تکون دادم که دوباره شروع کرد...
هیون:ما میدونیم که این نقشه رو اون میکشه چون علاوه بر این که این ارث بزرگ و میخواد یه شغله خفنم داره که بهتره ندونی ...
سریع گفتم:میشه بگی
با تعجب گفت:این چیزا واسه تو خیلی سنگینه مخصوصا وقتی یه بچه توی شکمته...
وقتی نگاه منتظرمو دیدم نفسشو داد بیرون و
وسایل؟..با تعجب نگاش کردم ...خواستمم بپرسم به کل یادم رفت ...چرا همه دارن جمع میکنن برن ؟؟...همینطور مثل خنگا نگاش میکردم که هیون با حرص برگشت سمت تهیونگ و گفت:ببینم بهش نگفتی؟
تهیونگ بیخیال گفت:خودت بگو
هیون:حقته یه مشت بزنم دهنت ...
پریدم وسط حرفشو گفتم: وسایل برای چی؟
هیون:این و باید این اقا میگفت ولی من میگم..خب گوش کن ببین چی میگم...این حرفا نباید جایی پخش بشه ...نه واسه جون ما ..جون خودت به خطر میافته...
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم تو چشماش...
هیون:تو الان یکی از مهم ترین بخش این بازی هستی پس ..صلاح میدونم از همه چیز خبر دار باشی...تا اخر حرفم حرف نمیزنی متوجه شدی...
اروم سرم و تکون دادم ...
سریع رفت سمت در و پشت در و چک کرد که کسی نباشه ..از توی پنجره هم دید زد ...کارش که تموم شد صندلی جلوی اینه رو برداشت و درست جلوم نشست..
هیون:تو خانواده تهیونگ و میشناسی...مادرش...پدرش..و برادرش جین ...بجز یه نفر ...مادر بزرگ تهیونگ..اصلی ترین و مرکز مهم خانواده...کسای زیادی هستن که منتظر مرگش هستن..این پیر زن ...وقتی ازدواج میکنه صاحب سه تا بچه میشه ...بچه اول دختر..مادر تهیونگ خانم جانگ هانول....بچه دوم پسر و بچه اخرم پسر...بچه ها بزرگ میشن ..درست وقتی که هانول عاشق یکی از پسر خاله هاش میشه پدرش فوت میکنه...مادرشو میمونه با کلی ثروت ...برای اینکه بچش خوشبخت شه میزاره با پسر خالش یعنی پدر تهیونگ ازدواج کنه..که حاصل ازدواجشون میشه جین و این اقای مغرور که جلوت نشسته ...
نگام خودکار رفت سمت تهیونگ که با اخم به یه نقطه خیره شده بود ..با صدای هیون دوباره حواسم و دادم بهش
هیون: از پسر دوم خانواده اطلاعات زیادی نیست...در واقع مادر بزرگ تهیونگ میخواست که پسر دوم خانواده اموال و اداره کنه یه جورایی اون ارباب بشه ...ولی وقتی عاشق یکی از خدمتکارای عمارت میشه و میخواد باهاش ازدواج کنه مادرش اجازه نمیده و پسره با اون دختر از اون عمارت و زندگی تجملاتی فرار میکنن...دیگ هیچوقت بر نمیگردن ...همنطور که گفتم اطلاعاتی ازشون نیست حتی اسمشون...مادر بزرگ تهیونگم مجبور میشه که این اموال و بسپره دسته هانول با اینکه یه زن بود با کمک شوهرش خوب از پس کارا بر میومد اما وقتی که هانول میمیره چون پدر تهیونگ به کارا مسلط بوده اونه که همچیو دست میگیره...درست وقتی که تهیونگ دوسالش میشه دوباره ازدواج میکنه...با همین جادوگری که ملاقاتش کردی ...این جادوگر خانم خودشو مادر تهیونگ جا زد و جین چون اون زمان بچه نبود و همه چیو درک میکرد نتونست خودشو مادر جینم جا بزنه برای همین از اون موقعه جین و ناتنی خطاب میکرد ...تا این چند وقت که حرف توی دهن این بچه سرتق خیس نخورد و توی اون مهمونی از حرص لو داد که همه چیو میدونه ...میدونه که پسر این زن نیست ...حالا شاخک های این جادوگر خانم تکون خورده و تهیونگ از جینم واسش خطرناک تره...چون جین تمایلی به ارباب بودن و گرفتن ثروت نداشت پس خطری هم برای این عجوزه خانم نداشت ...اونم چون فکر میکرد که تهیونگ مثله پسرشه مشکلی نداشت که اموال دست اون باشه بالاخره فرق نمیکرد که ...اون ادارشون میکرد ولی وقتی متوجه شد که تهیونگم از تیمش زد بیرون نقشه جدید ریخته... کشتن تهیونگ که تا الان سه بار تلاش ناموفق داشته ...
با ترس و چشمای گرد برگشتم سمت تهیونگ ...که بازم بیخیال بود ...این چرا انقد خونسرده ...من اگه همچین خانواده ای داشتم تا الان خودم و کشته بودم ...خانوداه ای که هیچکدوم چیزی از خودشون نشون نمیدن...یه نفس عمیق کشیدم تا بغضم نگیره ..اصلا چرا باید واسه این کوه غرور بغض کنم...
هیون:حالت خوبه؟
با بغض گفتم :اره
صدام خیلی تابلو بود که بعض کردم اه لعنتی چرا باید صدام واسه اون بلرزه ...
هیون:وایسا برات اب بیارم
هیون از روی صندلی بلد شد و رفت سمت میز و یه لیوان اب برام ریخت ...نگام بازم رفت سمت تهیونگ که اینار از صدای ما برگشت و داشت نگام میکرد ...توی نگاش چیزی رو حس نمیکردم انقد که نفوذ توش سخت بود ...با قرار گرفتن لیوان جلوم از دست هیون گرفتمشو یکم ازش خوردم که حالم بهتر شد ...
هیون:خب ادامه بدم ...
اروم سرم و تکون دادم که دوباره شروع کرد...
هیون:ما میدونیم که این نقشه رو اون میکشه چون علاوه بر این که این ارث بزرگ و میخواد یه شغله خفنم داره که بهتره ندونی ...
سریع گفتم:میشه بگی
با تعجب گفت:این چیزا واسه تو خیلی سنگینه مخصوصا وقتی یه بچه توی شکمته...
وقتی نگاه منتظرمو دیدم نفسشو داد بیرون و
۱۹۶.۶k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.