رئیس جذاب من
ویو ا.ت :
تا در باز شد نگاه خیره ی مامان و بابا و خواهرم رو دیدم مامانم سریع با گریه پرید بغلم و لب زد :
م ا.ت : ا.ت کجا بودی ؟ هق نگرانت هق بودیم
من که هنوز تو شک بودم بعد از مدتی به خودم اومد مامانم و بغل کردم و گفتم :
ا.ت : مامان نگران نباش اینجام
م ا.ت : کجا بودی ؟
ا.ت : ... با دوستم
م ا.ت : مطمئنی ؟
یهو دیدم مامانم گوشیمو از دستم گرفت و زنگ زد لیسا حالا چه غلطی بکنم ولی نه اون آدم پایه ای .... یاااا خود خوووداااا یهو تلفن و برداشت و گفت :
( شروع مکالمه ) :
لیسا : سلام بز کوچولو چطوری ؟
م ا.ت : سلام لیسا جون خوبی عزیزم ( زارررت 🤣)
لیسا : عه ... سلام خاله خوب هستید ببخشید من این شکلی صحبت کردم
م ا.ت : نه عزیزم نشونه ی نزدیکی تونه
لیسا : بله ... اتفاقی افتاده بود که به من زنگ زدید ؟
م ا.ت : اره عزیزم میگم امروز ا.ت رو دیدی ؟
لیسا : ...
م ا.ت : الو دخترم
لیسا : ببخشید... صداتون رفت یک بار دیگه میگید ؟
م ا.ت : عزیزم ا.ت رو امروز دیدی ؟
لیسا : آها...
م ا.ت : دیدی ؟
لیسا : ... بله بله با هم بودیم...
م ا.ت : اووو جدی ؟ ( خوشحال )
لیسا : بله ( راضی از دروغی که گفته )
م ا.ت : خب ممنون عزیزم بیشتر همو ببینید بوس بهت خدافظ عزیزم
لیسا : خدانگهدار خاله
( پایان مکالمه )
ویو ا.ت :
مامان بعد از تمام شدن تماس نگام کرد و گفت :
م ا.ت : خوبه... خوشحالم اتفاقی برات نیفتاده
ا.ت : ممنون مامان
یک دفعه خواهرم دوید سمتم و گفت :
میا : ا.تی بیا جریان امروز رو برات تعریف کنم
ا.ت : چی شده ؟
میا : ببین ... من و دوستم امروز رفتیم یک کافه ی خیلی بزرگ و لاکچری و گرون
ا.ت : خب ( خجالت زده و نگران)
میا : بعد از یک مدت یه آقای خوشتیپ رفت داخل مدیریت نتونستم صورتشو خوب ببینم ولی استایلش ماشاالله اره خلاصه رفت داخل مدیریت بعد از مدتی کارکنان اومدن گفتن امروز اونجا برای راحت بودن با پارتنرش کلا اجازه کرده
ا.ت : جدی ؟( ادا درمیاره )
میا : به خدا حالا اینها به دور فکر میکنی چقدر پول داده ؟
ا.ت : چقدر ( خجالت زده )
میا : پانصد هزار وون
دهن همه باز موند منم خودم تو شک بودم و گفتم :
ا.ت : چییییییی؟ پونصد هزار وون ؟
میا : اره به خدا
م ا.ت : خدا چه شانسی به زنش داده
ا.ت : ( خجالت زده )
پ ا.ت : وای شما ها هم باید همچین آدمی رو برای خودتون پیدا کنید
میا : فقط از این آدما یدونه هست اونم خانومه برد
م ا.ت: هعییییی
ا.ت : م... من میرم یکم استراحت کنم به هر حال فردا باید برم سر کار
همه : شب به خیر
( صبح روز بعد ) :
ویو ا.ت :
از خواب بلند شدم غذا خوردم یه آرایش لایت کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم سر کار ...
داخل شرکت: ( ادمین گشاد 😂 )
ویو کوک :
داشتم کارام رو می کردم دلم برای ا.ت یه ذره شده بود خواستم بهش زنگ بزنم که بدو اومد داخل اتاقم با تعجب نگاش کردم نفس نفس میزد بعد با ترس و نگرانی گفتم :
کوک : ا.ت خوبی ؟ ( با نگرانی )
ا.ت : خ...خوب...خوبم ...
کوک : به نظر خوب نمیای بیا بشین
ا.ت نشست
کوک : بیا این آب قند و بگیر
ا.ت ای قند و گرفت : مم... ممنون
کوک : خواهش چیشده بود داشتی آنقدر با عجله میومدی
ا.ت : دیر کرده بودم
کوک : همین ؟
ا.ت : اره
کوک : خب من که نمی خوام عشق خودمو چون پنج دقیقه دیر کرده بکشم
ا.ت : هععععیییی ... ممنون ... ولی خیلی کار دارم برای فشن شویی که داریم میزاریم کلی کار دارم
کوک : راست میگی ... الان بهتری ؟
ا.ت : مرسی... راستیییییی
کوک : جانم ؟
ا.ت : تو پونصد هزار وون دادی که اونجا رو اجاره کنی ؟
کوک : ( قرمز شدن ) ببخشید
ا.ت : من باید پولتو بهت پس بدم قول میدم تا سه ماه دیگه همشو بدم آخه الان زیاد پول ندارم
کوک : هی ... ا.ت این چه حرفیه دیگه من و تو نداره راستی بیا این بلک کارت رو بگیر میتونی هر چی خواستی از داخل این بگیری و آنقدر پول توسه که تا آخر عمرت نگران تموم شدنش رو نداری
ا.ت : نه ممنون
کوک : چرا ؟
ا.ت : نمی خوام
کوک : ا.ت ...
ویو راوی جون : ( قربان خودم بروم )
ا.ت رفت و در رو بست پشت سرش بست کوک نگران بود و با خودش می گفت :
کوک : ( در ذهنش ) : نکنه ناراحتیش کردم ... برم از دلش در بیارم ... آخه من که چیزی نگفتم ( از خداشم باشه 💀 )
( موقع ناهار) :
ویو راوی جون :
کوک و تهیونک از یک طرف دفتر و ا.ت و میاد از طرف دیگر میومدن همه ی نگاه ها روی این ۴ نفر بود جونگ کوک مثل همیشه جذبه و غرور زیبایی در نگاهش داشت به حدی که هیچ کس حتی خود ا.ت هم متوجه نشده بود جونگ کوک چقدر از دیدن دوباره ی ا.ت ذوق داره
اما ا.ت ...
خب جونجونیا شرط ها :
۴ لایک
۲۲ دنبال کننده
۲ کامنت
مرسی عجقا فعلا بای به همتون 💓💓
تا در باز شد نگاه خیره ی مامان و بابا و خواهرم رو دیدم مامانم سریع با گریه پرید بغلم و لب زد :
م ا.ت : ا.ت کجا بودی ؟ هق نگرانت هق بودیم
من که هنوز تو شک بودم بعد از مدتی به خودم اومد مامانم و بغل کردم و گفتم :
ا.ت : مامان نگران نباش اینجام
م ا.ت : کجا بودی ؟
ا.ت : ... با دوستم
م ا.ت : مطمئنی ؟
یهو دیدم مامانم گوشیمو از دستم گرفت و زنگ زد لیسا حالا چه غلطی بکنم ولی نه اون آدم پایه ای .... یاااا خود خوووداااا یهو تلفن و برداشت و گفت :
( شروع مکالمه ) :
لیسا : سلام بز کوچولو چطوری ؟
م ا.ت : سلام لیسا جون خوبی عزیزم ( زارررت 🤣)
لیسا : عه ... سلام خاله خوب هستید ببخشید من این شکلی صحبت کردم
م ا.ت : نه عزیزم نشونه ی نزدیکی تونه
لیسا : بله ... اتفاقی افتاده بود که به من زنگ زدید ؟
م ا.ت : اره عزیزم میگم امروز ا.ت رو دیدی ؟
لیسا : ...
م ا.ت : الو دخترم
لیسا : ببخشید... صداتون رفت یک بار دیگه میگید ؟
م ا.ت : عزیزم ا.ت رو امروز دیدی ؟
لیسا : آها...
م ا.ت : دیدی ؟
لیسا : ... بله بله با هم بودیم...
م ا.ت : اووو جدی ؟ ( خوشحال )
لیسا : بله ( راضی از دروغی که گفته )
م ا.ت : خب ممنون عزیزم بیشتر همو ببینید بوس بهت خدافظ عزیزم
لیسا : خدانگهدار خاله
( پایان مکالمه )
ویو ا.ت :
مامان بعد از تمام شدن تماس نگام کرد و گفت :
م ا.ت : خوبه... خوشحالم اتفاقی برات نیفتاده
ا.ت : ممنون مامان
یک دفعه خواهرم دوید سمتم و گفت :
میا : ا.تی بیا جریان امروز رو برات تعریف کنم
ا.ت : چی شده ؟
میا : ببین ... من و دوستم امروز رفتیم یک کافه ی خیلی بزرگ و لاکچری و گرون
ا.ت : خب ( خجالت زده و نگران)
میا : بعد از یک مدت یه آقای خوشتیپ رفت داخل مدیریت نتونستم صورتشو خوب ببینم ولی استایلش ماشاالله اره خلاصه رفت داخل مدیریت بعد از مدتی کارکنان اومدن گفتن امروز اونجا برای راحت بودن با پارتنرش کلا اجازه کرده
ا.ت : جدی ؟( ادا درمیاره )
میا : به خدا حالا اینها به دور فکر میکنی چقدر پول داده ؟
ا.ت : چقدر ( خجالت زده )
میا : پانصد هزار وون
دهن همه باز موند منم خودم تو شک بودم و گفتم :
ا.ت : چییییییی؟ پونصد هزار وون ؟
میا : اره به خدا
م ا.ت : خدا چه شانسی به زنش داده
ا.ت : ( خجالت زده )
پ ا.ت : وای شما ها هم باید همچین آدمی رو برای خودتون پیدا کنید
میا : فقط از این آدما یدونه هست اونم خانومه برد
م ا.ت: هعییییی
ا.ت : م... من میرم یکم استراحت کنم به هر حال فردا باید برم سر کار
همه : شب به خیر
( صبح روز بعد ) :
ویو ا.ت :
از خواب بلند شدم غذا خوردم یه آرایش لایت کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم سر کار ...
داخل شرکت: ( ادمین گشاد 😂 )
ویو کوک :
داشتم کارام رو می کردم دلم برای ا.ت یه ذره شده بود خواستم بهش زنگ بزنم که بدو اومد داخل اتاقم با تعجب نگاش کردم نفس نفس میزد بعد با ترس و نگرانی گفتم :
کوک : ا.ت خوبی ؟ ( با نگرانی )
ا.ت : خ...خوب...خوبم ...
کوک : به نظر خوب نمیای بیا بشین
ا.ت نشست
کوک : بیا این آب قند و بگیر
ا.ت ای قند و گرفت : مم... ممنون
کوک : خواهش چیشده بود داشتی آنقدر با عجله میومدی
ا.ت : دیر کرده بودم
کوک : همین ؟
ا.ت : اره
کوک : خب من که نمی خوام عشق خودمو چون پنج دقیقه دیر کرده بکشم
ا.ت : هععععیییی ... ممنون ... ولی خیلی کار دارم برای فشن شویی که داریم میزاریم کلی کار دارم
کوک : راست میگی ... الان بهتری ؟
ا.ت : مرسی... راستیییییی
کوک : جانم ؟
ا.ت : تو پونصد هزار وون دادی که اونجا رو اجاره کنی ؟
کوک : ( قرمز شدن ) ببخشید
ا.ت : من باید پولتو بهت پس بدم قول میدم تا سه ماه دیگه همشو بدم آخه الان زیاد پول ندارم
کوک : هی ... ا.ت این چه حرفیه دیگه من و تو نداره راستی بیا این بلک کارت رو بگیر میتونی هر چی خواستی از داخل این بگیری و آنقدر پول توسه که تا آخر عمرت نگران تموم شدنش رو نداری
ا.ت : نه ممنون
کوک : چرا ؟
ا.ت : نمی خوام
کوک : ا.ت ...
ویو راوی جون : ( قربان خودم بروم )
ا.ت رفت و در رو بست پشت سرش بست کوک نگران بود و با خودش می گفت :
کوک : ( در ذهنش ) : نکنه ناراحتیش کردم ... برم از دلش در بیارم ... آخه من که چیزی نگفتم ( از خداشم باشه 💀 )
( موقع ناهار) :
ویو راوی جون :
کوک و تهیونک از یک طرف دفتر و ا.ت و میاد از طرف دیگر میومدن همه ی نگاه ها روی این ۴ نفر بود جونگ کوک مثل همیشه جذبه و غرور زیبایی در نگاهش داشت به حدی که هیچ کس حتی خود ا.ت هم متوجه نشده بود جونگ کوک چقدر از دیدن دوباره ی ا.ت ذوق داره
اما ا.ت ...
خب جونجونیا شرط ها :
۴ لایک
۲۲ دنبال کننده
۲ کامنت
مرسی عجقا فعلا بای به همتون 💓💓
۵.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.