FRIDAY
FRIDAY
PART1
کل راه ِمدرسه رو میدویید و صبحانه شو تو راه می خورد ..
پسر کوچولویی که توی روستای کوچک بوسان توی کشور کوچک کره زندگی می کرد رویاهای بزرگی داشت رویاهایی که براورده شدنش دلیل هر نفسش بود با تمام توان می دویید تا به مدرسه برسه.. نفس نفس میزد وایست و دستش رو به زانو هاش سپرد کمری صاف کرد و با غرور لب زد
_بلند شو پسر شاید ۱۰ ساله باشی ولی باید از همین حالا شروع کنی بلند شو جونگ کوک
حالا تقریبا ۸ سال از اون زمان گذشته جونگ کوک الان ۱۸ سالشه
۸ سال برای اون مثل برق و باد گذشت روزای آخر دبیرستان بود جونگ کوک تو همون جاده ی ۸ سال پیش می دویید و می خواست هر چه سریعتر به دبیرستان برسه تو راه باخودش زمزمه می کرد
_من رویام رو تو دستام میگیرم من می تونم
وقتی وارد دبیرستان شد با هیون وو رو به رو شد که به در تکیه داده وقتی جونگ کوک رو دید به سمتش دوید دستش انداخت پشت گردنش و شروع کرد به حرف زدن
-هی پسر نمی خوای به رفیقت سلام کنی من و تو در سخت ترین شرایط باهم بودیم ولی تو حتی حاضر نیستی به من سلام کنی
_آگه یکم کمتر حرف بزنی شاید بعدا بتونم سلام کنم
جونگ کوک با قیافه ای شبیه بادکنکی که بادشو خالی کرد حرف میزد و فسفس می کرد هیون وو که متوجه احوال جونگ کوک شده بود با صدا صاف کردن وجلب توجه جونگ کوک شروع به حرف زدن کرد
-می گم پسر به خاطر اینکه من زودتر رسیدم دبیرستان ناراحتی
_من ناراحتی.. ..هه فکر کردی بخاطر اینکه یه دوچرخه ی قراضه داری بهت حسودی می کنم
-پس چرا قیافت گرفته اس
جونگ کوک سرفه ای کرد و نیم نگاه به دوست پر حرفش انداخت گفت
_تمام راه دوییدم به خاطر خستگیه...
دوباره سرفه ای کرد و ادامه داد
_تازه باید آب بخورم گلوم خوش شده دیگه حتی نمی توانم حرف بزنم می رم از آبخوری آب بخورم
هیون خواست که حرفی بزنه که جونگ کوک فورا از کنارش گذر کرد
زیر لب گفت
-بهانه از این بهتر نداشت آبخوری تو حیاط چرا داره میره سمت کلاس؟
اون یه ربات برنامه ریزی شده واسه درس خوندنه؟
PART1
کل راه ِمدرسه رو میدویید و صبحانه شو تو راه می خورد ..
پسر کوچولویی که توی روستای کوچک بوسان توی کشور کوچک کره زندگی می کرد رویاهای بزرگی داشت رویاهایی که براورده شدنش دلیل هر نفسش بود با تمام توان می دویید تا به مدرسه برسه.. نفس نفس میزد وایست و دستش رو به زانو هاش سپرد کمری صاف کرد و با غرور لب زد
_بلند شو پسر شاید ۱۰ ساله باشی ولی باید از همین حالا شروع کنی بلند شو جونگ کوک
حالا تقریبا ۸ سال از اون زمان گذشته جونگ کوک الان ۱۸ سالشه
۸ سال برای اون مثل برق و باد گذشت روزای آخر دبیرستان بود جونگ کوک تو همون جاده ی ۸ سال پیش می دویید و می خواست هر چه سریعتر به دبیرستان برسه تو راه باخودش زمزمه می کرد
_من رویام رو تو دستام میگیرم من می تونم
وقتی وارد دبیرستان شد با هیون وو رو به رو شد که به در تکیه داده وقتی جونگ کوک رو دید به سمتش دوید دستش انداخت پشت گردنش و شروع کرد به حرف زدن
-هی پسر نمی خوای به رفیقت سلام کنی من و تو در سخت ترین شرایط باهم بودیم ولی تو حتی حاضر نیستی به من سلام کنی
_آگه یکم کمتر حرف بزنی شاید بعدا بتونم سلام کنم
جونگ کوک با قیافه ای شبیه بادکنکی که بادشو خالی کرد حرف میزد و فسفس می کرد هیون وو که متوجه احوال جونگ کوک شده بود با صدا صاف کردن وجلب توجه جونگ کوک شروع به حرف زدن کرد
-می گم پسر به خاطر اینکه من زودتر رسیدم دبیرستان ناراحتی
_من ناراحتی.. ..هه فکر کردی بخاطر اینکه یه دوچرخه ی قراضه داری بهت حسودی می کنم
-پس چرا قیافت گرفته اس
جونگ کوک سرفه ای کرد و نیم نگاه به دوست پر حرفش انداخت گفت
_تمام راه دوییدم به خاطر خستگیه...
دوباره سرفه ای کرد و ادامه داد
_تازه باید آب بخورم گلوم خوش شده دیگه حتی نمی توانم حرف بزنم می رم از آبخوری آب بخورم
هیون خواست که حرفی بزنه که جونگ کوک فورا از کنارش گذر کرد
زیر لب گفت
-بهانه از این بهتر نداشت آبخوری تو حیاط چرا داره میره سمت کلاس؟
اون یه ربات برنامه ریزی شده واسه درس خوندنه؟
۸۴۲
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.