part 3
part 3
view mika :
با صدای ساعت از خواب به زور بیدار شدم
اَه.....به خاطر همین از مدرسه متنفرمممم
خودمو تو آینه روبه روی تختم نگاه کردم
موهام به هم ریخته بود و چشمام هم به زور داشت باز می شد
ساعتو نگاه کردم
واییییی !!! فقط نیم ساعت وقت داشتممم
سریع لباسمو با لباسای مدرسه عوض کردم
موهامو شونه کردم و دو تا خرگوشی بستم
کفشامو پوشیدم کیفم رو سریع برداشتم و به طرف مدرسه دویدم
اتوبوس رو از دست داده بودم
خوشبختانه هنوز در مدرسه رو نبسته بودن و در صدم ثانیه به مدرسه رسیدم
وارد ساختمون شدم و به طرف کلاسم رفتم
درو زدم
سنسه گفت :《 بیا تو ! 》
درو باز کردم و آروم گفتم :《 سومیماسن ! خواب موندم !》
سنسه آهی کشید و با تاسف گفت :《 باشه بیا تو 》
تعظیمی کردم و سر جام نشستم
نگاهی به کلاس کردم
جو سنگینی بود
سنسه رو به بچه ها گفت :《 خب بچه ها ! حالا کتاب ادبیاتتون رو باز....》
که حرفش با باز شدن در نصفه موند
مدیر بود
اما حالت عجیبی داشت
مثل همیشه نبود و این ترسناک ترش می کرد
یکهومیتسوری هم از در به داخل کلاس اومد
چشمای اونم قرمز بود و یه چاقوی خونی دستش بود
سرش رو رو به من کرد و گفت :《 نمی زارم ازم بدزدیش...نمی زارمممممم》
و به طرفم حمله کرد و گردن همه ی بچه ها رو با چاقوش برید
گلوم خشک شده بود و توان جیغ زدن و یا حرف زدن نداشتم
یکهو یه صدا تو گوشم پیچید
شبیه صدای زنگ ساعت....
یکهو چشمامو در حالی که فکر کنم خیس از عرق بودم باز کردم و بلند شدم
کابوس بود
خیلی خوشحالم بودم که واقعیت نداشت
یونیفرم مدرسمو پوشیدم و به طرف مدرسه حرکت کردم
view mika :
با صدای ساعت از خواب به زور بیدار شدم
اَه.....به خاطر همین از مدرسه متنفرمممم
خودمو تو آینه روبه روی تختم نگاه کردم
موهام به هم ریخته بود و چشمام هم به زور داشت باز می شد
ساعتو نگاه کردم
واییییی !!! فقط نیم ساعت وقت داشتممم
سریع لباسمو با لباسای مدرسه عوض کردم
موهامو شونه کردم و دو تا خرگوشی بستم
کفشامو پوشیدم کیفم رو سریع برداشتم و به طرف مدرسه دویدم
اتوبوس رو از دست داده بودم
خوشبختانه هنوز در مدرسه رو نبسته بودن و در صدم ثانیه به مدرسه رسیدم
وارد ساختمون شدم و به طرف کلاسم رفتم
درو زدم
سنسه گفت :《 بیا تو ! 》
درو باز کردم و آروم گفتم :《 سومیماسن ! خواب موندم !》
سنسه آهی کشید و با تاسف گفت :《 باشه بیا تو 》
تعظیمی کردم و سر جام نشستم
نگاهی به کلاس کردم
جو سنگینی بود
سنسه رو به بچه ها گفت :《 خب بچه ها ! حالا کتاب ادبیاتتون رو باز....》
که حرفش با باز شدن در نصفه موند
مدیر بود
اما حالت عجیبی داشت
مثل همیشه نبود و این ترسناک ترش می کرد
یکهومیتسوری هم از در به داخل کلاس اومد
چشمای اونم قرمز بود و یه چاقوی خونی دستش بود
سرش رو رو به من کرد و گفت :《 نمی زارم ازم بدزدیش...نمی زارمممممم》
و به طرفم حمله کرد و گردن همه ی بچه ها رو با چاقوش برید
گلوم خشک شده بود و توان جیغ زدن و یا حرف زدن نداشتم
یکهو یه صدا تو گوشم پیچید
شبیه صدای زنگ ساعت....
یکهو چشمامو در حالی که فکر کنم خیس از عرق بودم باز کردم و بلند شدم
کابوس بود
خیلی خوشحالم بودم که واقعیت نداشت
یونیفرم مدرسمو پوشیدم و به طرف مدرسه حرکت کردم
۲.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.