خون آشام منp7
ویو کوک:
از خواب بیدار شدم دیدم ات داشت بهم نگاه میکرد وقتی چشمانم باز کردم خودشو زد به خواب بهش گفتم که میدوم بیداری پاشد چند دقیقه توی چشم های هم نگاه کردیم بعد چشمام به لب های کوچیک و پفکیش افتاد کمرشو گرفتم و به خودم نزدیک کردم که یک بوسه ی سطحی روی لباش گذاشتم که در باز شد جیمین بود وقتی مارو دید سریع رفت و ات داد زد تا داد زد ترسیدم خیلی ترسناک شده بود خیلی سریع از دستش فرار کردم رفتم پایین همه بیدار بودن تا توان داشتم میدویدم
ویو ات:
وقتی سرش داد زدم فرار کرد پاشدم رفتم دنبالش خیلی تند میدوید کل قصر رو دنبالش دویدم که بالاخره گرفتمش تا جایی که تونستم زدمش
کوک:میدونستی دردم نمیگیره دیگه نه
ات:خیلی بدجنسی🤧
ویو ات :
داشتم با کوک حرف میزدم که جیمین داشت درباره ی ما میگفت
وقتی شنیدم رفتم پیشش گفتم اها پس موضوع این بوده
ویو جیمین:
داشتم برای اعضا تعریف میکردم که صبح چه اتفاقی افتاده بود که ات پشتم ظاهر شد ترسیدم دیگه هیچی نگفتم
ات:میشه بریم بیرون
کوک:کجا
ات :شهربازی
کوک:اوک بریم
پرش زمانی به موقع حاضر شدن
ویو ات :
وقتی کوک گفت بریم سریع رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم موهامو حالت دادم یک آرایش لایت هم کردم رفتم پایین دیدم کوک منتظر من بود خیلی خوشگل شده بود
کوک:خیلی خوشگل شدی بانو
ات:تو هم همینطور
ویو ادمین:
ات و کوک رفتن و سوار ماشین شدن توی ماشین حرفی زیاد نزدن
کوک دستشو گذاشت روی رون های ات و فشار میداد و با اون دست دیگش فرمونو گرفته بود
ات:دستتو بردار
کوک:نوموخوام (یکم بیشتر پاشو فشار داد)
ات:اییییییی پام روانی آروم تر (استغفرالله مغزم جاهای مثبت نمیره📿🛐)
ویو به شهربازی
ات:بالاخره رسیدیم
کوک:اره فقط گوش کن از کنارم جم نمیخوری خیلی خطرناکه
ات:باشه
ات:کوکککککککک بیا بریم ترن
کوک:نه من نمیام
ات:میترسی🤭
کوک:نخیرم فقط دوست ندارم
ات:تو که راست میگی
ویو ات:
با صد تا بدبختی کشوندمش سمت ترن بالاخره نوبت ما بود ترنش خیلی بزرگ بود و خیلی ارتفاع داشت
ات:کوک
کوک:بله
ات:میگم غلت کردم بیا برگردیم
کوک:الان که نشستیم داری میگی
ات:من میترسممممم
کوک:دیگه راه برگشتی نیست حالا ترسو منم یا تو
ات:توووو
کوک:پرو
ویو ادمین :
ترن شروع به حرکت کرد ات اولش آروم بود تا رسیدن به ارتفاع چشمامو محکم بسته بود و داد میزدن ترن با سرعت از اون ارتفاع اومد پایین ات کوکو محکم گرفته بود و داد میزد بعد چند دقیقه تموم شد
کوک:خوب
ات:ارهههه
کوک:مدیونی اگه فک کنی من نترسیدم ها
ات:الان تیکه انداختی
کوک:نه همینجوری گفتم
ویو ادمین:
ات و کوک کل وسیله هارو سوار شدن دیگه به سمت خونه حرکت کردن
کوک:خوش گذشت
ات:اره مرسی
پرش زمانی به وقتی که رسیدن خونه
ات:آخیش خسته شدم
کوک:اره منم
نامجون:سلام چه عجب کجا بودین
کوک:شهربازی
ته:خوشگذشت؟
کوک:اره
ات:میگم میشه بازی کنیم
ته:دهنت سرویس جون چی داری همین الان شهربازی بودی
ات:بیایین دیگه لطفا
اعضا:اوک چه بازی
جیهوپ:جرعت و حقیقت خوبه
همه:اره بریم
جیمین رفت بطری آورد
نامی:خب شروع کنیم درش پرسش اونطرف جواب
بطری درحال چرخیدن روبه روی ات و ته
ته:ج یا ح
ات:جرعت نه نه حقیقت
ته:دیگه گفتی جرعت
ات:ولی
ته:ولی نداریم تا آخر بازی بشین روی پاهای کوک
ات:نه یکی دیگه
ته:نه نمیشه بدو
ویو ادمین:
ات با هزار بدبختی و با خجالت پاشد رفت نشست روی پاهای کوک
خب من بطری رو میچرخونم
به جیمین و کوک افتاد
جیمی:ج یا ح
کوک:ح
جیمی:ات رو دوست داری
کوک:اره
جیمی:منظورم از لحاظ دوست دخترته
کوک:اره معلومه که دوستش دارم
ویو ات:
وقتی گفت دوستم داره خیلی خوشحال بودم توی این چند روز یک حس هایی بهش داشتم ولی میترسیدم بگم که ردم کنه
ربطی رو دوباره چرخوندم به جین و ات افتاد
جین:ج یا ح
ات:ج
جین:اوک امشب پیش کوک باید بخوابی
ات:ای بابا چه گیری به من و کوک دادین شما ها
ویو به پایان بازی
دیگه وقت خواب بود داشتم فرار میکردم که برم توی اتاقم که کوک از پشت بلندم کرد و گفت جرعتتو که یادت نرفته
ات:چی جرعت دیگه چیه
کوک:جرعت چیه هیچی باید امشب بغلم بخوابی
ات:عه یادته😂
کوک:نه الزایمر دارم (درست نوشتم؟)
ات:بزارم زمینننن
کوک:نه
ات:ولم کنننن
کوک:نهههه
ات:چراااا
کوک:نه
ویو ادمین:
کوک ات رو برد توی اتاق خودش گذاشت تا شب پیشش بخوابه
ویو کوک:
یک چند روزیه که بهش حس هایی دارم تصمیم گرفتم فردا بهش بگم ولی میترسم اون ردم کنه ولی بازم نهایتا یا قبولی میکنه یا ردم میکنه دیگه
ات:بیا بخوابیم من خوابم میاد
کوک:اومدم
ویو ات:
گفتم بیا بخوابیم لباس و شلوارشو دراورد اومد روی تخت کنارم دراز کشید
کوک:هی ات به چی فک میکنی
ات:ها هیچی
کوک:نکنه به من داری فک میکنی
ات:اره اخه خیلی زیبایی برای همین
کوک:ای زبون دراز خب دیگه بسه بخوابیم
ات:موافقم
از خواب بیدار شدم دیدم ات داشت بهم نگاه میکرد وقتی چشمانم باز کردم خودشو زد به خواب بهش گفتم که میدوم بیداری پاشد چند دقیقه توی چشم های هم نگاه کردیم بعد چشمام به لب های کوچیک و پفکیش افتاد کمرشو گرفتم و به خودم نزدیک کردم که یک بوسه ی سطحی روی لباش گذاشتم که در باز شد جیمین بود وقتی مارو دید سریع رفت و ات داد زد تا داد زد ترسیدم خیلی ترسناک شده بود خیلی سریع از دستش فرار کردم رفتم پایین همه بیدار بودن تا توان داشتم میدویدم
ویو ات:
وقتی سرش داد زدم فرار کرد پاشدم رفتم دنبالش خیلی تند میدوید کل قصر رو دنبالش دویدم که بالاخره گرفتمش تا جایی که تونستم زدمش
کوک:میدونستی دردم نمیگیره دیگه نه
ات:خیلی بدجنسی🤧
ویو ات :
داشتم با کوک حرف میزدم که جیمین داشت درباره ی ما میگفت
وقتی شنیدم رفتم پیشش گفتم اها پس موضوع این بوده
ویو جیمین:
داشتم برای اعضا تعریف میکردم که صبح چه اتفاقی افتاده بود که ات پشتم ظاهر شد ترسیدم دیگه هیچی نگفتم
ات:میشه بریم بیرون
کوک:کجا
ات :شهربازی
کوک:اوک بریم
پرش زمانی به موقع حاضر شدن
ویو ات :
وقتی کوک گفت بریم سریع رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم موهامو حالت دادم یک آرایش لایت هم کردم رفتم پایین دیدم کوک منتظر من بود خیلی خوشگل شده بود
کوک:خیلی خوشگل شدی بانو
ات:تو هم همینطور
ویو ادمین:
ات و کوک رفتن و سوار ماشین شدن توی ماشین حرفی زیاد نزدن
کوک دستشو گذاشت روی رون های ات و فشار میداد و با اون دست دیگش فرمونو گرفته بود
ات:دستتو بردار
کوک:نوموخوام (یکم بیشتر پاشو فشار داد)
ات:اییییییی پام روانی آروم تر (استغفرالله مغزم جاهای مثبت نمیره📿🛐)
ویو به شهربازی
ات:بالاخره رسیدیم
کوک:اره فقط گوش کن از کنارم جم نمیخوری خیلی خطرناکه
ات:باشه
ات:کوکککککککک بیا بریم ترن
کوک:نه من نمیام
ات:میترسی🤭
کوک:نخیرم فقط دوست ندارم
ات:تو که راست میگی
ویو ات:
با صد تا بدبختی کشوندمش سمت ترن بالاخره نوبت ما بود ترنش خیلی بزرگ بود و خیلی ارتفاع داشت
ات:کوک
کوک:بله
ات:میگم غلت کردم بیا برگردیم
کوک:الان که نشستیم داری میگی
ات:من میترسممممم
کوک:دیگه راه برگشتی نیست حالا ترسو منم یا تو
ات:توووو
کوک:پرو
ویو ادمین :
ترن شروع به حرکت کرد ات اولش آروم بود تا رسیدن به ارتفاع چشمامو محکم بسته بود و داد میزدن ترن با سرعت از اون ارتفاع اومد پایین ات کوکو محکم گرفته بود و داد میزد بعد چند دقیقه تموم شد
کوک:خوب
ات:ارهههه
کوک:مدیونی اگه فک کنی من نترسیدم ها
ات:الان تیکه انداختی
کوک:نه همینجوری گفتم
ویو ادمین:
ات و کوک کل وسیله هارو سوار شدن دیگه به سمت خونه حرکت کردن
کوک:خوش گذشت
ات:اره مرسی
پرش زمانی به وقتی که رسیدن خونه
ات:آخیش خسته شدم
کوک:اره منم
نامجون:سلام چه عجب کجا بودین
کوک:شهربازی
ته:خوشگذشت؟
کوک:اره
ات:میگم میشه بازی کنیم
ته:دهنت سرویس جون چی داری همین الان شهربازی بودی
ات:بیایین دیگه لطفا
اعضا:اوک چه بازی
جیهوپ:جرعت و حقیقت خوبه
همه:اره بریم
جیمین رفت بطری آورد
نامی:خب شروع کنیم درش پرسش اونطرف جواب
بطری درحال چرخیدن روبه روی ات و ته
ته:ج یا ح
ات:جرعت نه نه حقیقت
ته:دیگه گفتی جرعت
ات:ولی
ته:ولی نداریم تا آخر بازی بشین روی پاهای کوک
ات:نه یکی دیگه
ته:نه نمیشه بدو
ویو ادمین:
ات با هزار بدبختی و با خجالت پاشد رفت نشست روی پاهای کوک
خب من بطری رو میچرخونم
به جیمین و کوک افتاد
جیمی:ج یا ح
کوک:ح
جیمی:ات رو دوست داری
کوک:اره
جیمی:منظورم از لحاظ دوست دخترته
کوک:اره معلومه که دوستش دارم
ویو ات:
وقتی گفت دوستم داره خیلی خوشحال بودم توی این چند روز یک حس هایی بهش داشتم ولی میترسیدم بگم که ردم کنه
ربطی رو دوباره چرخوندم به جین و ات افتاد
جین:ج یا ح
ات:ج
جین:اوک امشب پیش کوک باید بخوابی
ات:ای بابا چه گیری به من و کوک دادین شما ها
ویو به پایان بازی
دیگه وقت خواب بود داشتم فرار میکردم که برم توی اتاقم که کوک از پشت بلندم کرد و گفت جرعتتو که یادت نرفته
ات:چی جرعت دیگه چیه
کوک:جرعت چیه هیچی باید امشب بغلم بخوابی
ات:عه یادته😂
کوک:نه الزایمر دارم (درست نوشتم؟)
ات:بزارم زمینننن
کوک:نه
ات:ولم کنننن
کوک:نهههه
ات:چراااا
کوک:نه
ویو ادمین:
کوک ات رو برد توی اتاق خودش گذاشت تا شب پیشش بخوابه
ویو کوک:
یک چند روزیه که بهش حس هایی دارم تصمیم گرفتم فردا بهش بگم ولی میترسم اون ردم کنه ولی بازم نهایتا یا قبولی میکنه یا ردم میکنه دیگه
ات:بیا بخوابیم من خوابم میاد
کوک:اومدم
ویو ات:
گفتم بیا بخوابیم لباس و شلوارشو دراورد اومد روی تخت کنارم دراز کشید
کوک:هی ات به چی فک میکنی
ات:ها هیچی
کوک:نکنه به من داری فک میکنی
ات:اره اخه خیلی زیبایی برای همین
کوک:ای زبون دراز خب دیگه بسه بخوابیم
ات:موافقم
۵.۷k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.