زیر سایه ی آشوبگر p27
به میزی که چند نفر دورش نشسته بودند و حرف میزدند و مشروب میخوردن اشاره کردم:
_به نظرت الان اونا دارن معامله میکنن؟
مسیر اشارم رو نگاه کرد:
_نمیدونم...ولی بعید میدونم چون هیچ کاغذی یا برگه ای برای معامله جلوشون نیست
پوفی کردم:
_پس چجوری سر از کاراشون دربیاریم
جوابی نداد...مثل اینکه اون هم مثل من توی این چیزا بی تجربه بود
نگاهی به ساعتم کردم...۱۱ و ۲۰ دقیقه بود
_میرم ببینم بجای این زهرماریا یه ذره آب دارن بهم بدن
سوکجین اینو گفت و بلند شد
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مردی بجای سوکجین در نزدیکی من نشست
سعی کردم نگاه متعجب خودمو کنترل کنم...مرد جوون لباس هاش مثل ما قرمز و مشکی بود
جامش رو بالا آورد و کمی نوشید
و در هین این کار نگاهش با من بود:
_قبلا اینجا ندیده بودمت...تازه کاری؟
نفس عمیقی کشیدم:
_بله
_خوبه
پرسیدم:
_برای چی خوبه؟
لبخند مرموزی زد...دست چپش رو روی سر مبلی که نشسته بودم گذاشت....جوری که دستش در نزدیکی گردنم بود
خودش رو نزدیک تر آورد..بوی عطرش رو حس کردم:
_خوبه چون از دخترای کسل کننده ی کهنه خسته شده بودم....دلم یه بانوی زیبا مثل تورو میخواست
پوزخند زدم:
_که شب تختت رو پر کنه؟
خنده ی بلندی کرد وسطش یهو جدی شد انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشت میخندید:
_نه خوشم اومد..زرنگی....خب حالا بگو این بانو افتخار یه شب همراهی رو به بنده میدن؟
رومو ازش برگردوندم:
_من مثل اون هرزه هایی که دورتن نیستم...برو سراغ یکی دیگه
دهانشو برد کنار گوشم نفس هاش به گردنم میخورد:
_کاش اون دارو الان دردسترسم بود تا میریختم تو نوشیدنیت تا رام بشی و تحت فرمان من...اون وقت خوب میتونستم این بی قراریم رو چجوری آروم کنم
_به نظرت الان اونا دارن معامله میکنن؟
مسیر اشارم رو نگاه کرد:
_نمیدونم...ولی بعید میدونم چون هیچ کاغذی یا برگه ای برای معامله جلوشون نیست
پوفی کردم:
_پس چجوری سر از کاراشون دربیاریم
جوابی نداد...مثل اینکه اون هم مثل من توی این چیزا بی تجربه بود
نگاهی به ساعتم کردم...۱۱ و ۲۰ دقیقه بود
_میرم ببینم بجای این زهرماریا یه ذره آب دارن بهم بدن
سوکجین اینو گفت و بلند شد
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مردی بجای سوکجین در نزدیکی من نشست
سعی کردم نگاه متعجب خودمو کنترل کنم...مرد جوون لباس هاش مثل ما قرمز و مشکی بود
جامش رو بالا آورد و کمی نوشید
و در هین این کار نگاهش با من بود:
_قبلا اینجا ندیده بودمت...تازه کاری؟
نفس عمیقی کشیدم:
_بله
_خوبه
پرسیدم:
_برای چی خوبه؟
لبخند مرموزی زد...دست چپش رو روی سر مبلی که نشسته بودم گذاشت....جوری که دستش در نزدیکی گردنم بود
خودش رو نزدیک تر آورد..بوی عطرش رو حس کردم:
_خوبه چون از دخترای کسل کننده ی کهنه خسته شده بودم....دلم یه بانوی زیبا مثل تورو میخواست
پوزخند زدم:
_که شب تختت رو پر کنه؟
خنده ی بلندی کرد وسطش یهو جدی شد انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشت میخندید:
_نه خوشم اومد..زرنگی....خب حالا بگو این بانو افتخار یه شب همراهی رو به بنده میدن؟
رومو ازش برگردوندم:
_من مثل اون هرزه هایی که دورتن نیستم...برو سراغ یکی دیگه
دهانشو برد کنار گوشم نفس هاش به گردنم میخورد:
_کاش اون دارو الان دردسترسم بود تا میریختم تو نوشیدنیت تا رام بشی و تحت فرمان من...اون وقت خوب میتونستم این بی قراریم رو چجوری آروم کنم
۲۲.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.