پارت ۴۱ *My alpha*
اون نمیتونست طوری که تهیونگ روی احساساتش کنترل داره کنترل داشته باشه..تهیونگ با کاراش میتونست عصبیش کنه..بخندونتش..نگرانش کنه..ارومش کنه...
مشغول فکر کردن بود که در اتاق باز شد و پشت بندش تهیونگ همراه دو تا لیوان ابمیوه وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
لیوان رو به دست سولمین داد و خودش به سمت کاناپه گوشه اتاق رفت روش نشست.
همونطور که ابمیوه رو میخورد از سولمین پرسید
"اون..حرفایی که درباره خونه میزدی؟.چرا گفتی؟"
سولمین پاهاشو روی تخت جمع کرد و جواب داد.
"به این اتاق حس خوبی ندارم..تو الفای این پکی میتونیم توی یه خونهی بزرگ اینجا زندگی کنیم"
تهیونگ تکیه داد و لیوانی که حالا خالی بود رو گوشه ی گذاشت و با دستاش به پاهاش ضربه زد و گفت
"بیا اینجا"
سولمین انگشتو بالا اورد و گفت
"من هر کاری بخوام میکنم."
از روی تخت بلند شد و ایستاد و گفت
"ولی خب حالا میخوام...چون فقط خودم میخوام میام"
تهیونگ خندهی کوتاهی کرد و سرشو تکون داد و دستشو برای سولمین باز کرد و بعد از نشستن سولی روی پاش دستشو دورش حلقه کرد و همونطور که به لباش خیره شده بود پرسید
"نمیخوای پیش خانوادت باشی؟"
سولمین لباشو پایین اورد و سرشو به معنی نه تکون داد.
تهیونگ خندید و با انگشتش ضربهای به بینی سولمین زد وگفت
"امگا کوچولوی من"
سولمین سعی کرد از روی پاش بلند بشه و با حرص پشت سر هم گفت
"بهت میگم به من نگو امگا کوچولو..ول کن برم...ول کن تو لیاقت اروم بودن منو نداری...ول کن تهیونگگگ"
اما تهیونگ اروم نشسته بود و با کمترین تلاشی سولمین رو روی پاهاش نگه داشته بود
تهیونگ سرشو تو گردن سولمین فرو کرد و روی جای مارکشو مکید و سولمین دست از تلاش برداشت و اروم گرفت..زبونشو روش میکشید و میمکیدش.
سرشو بالا اورد و وقتی چشمای خمار و بدن شل شدهی سولمین رو دید خندید و گفت
"حس خوبیه مگه نه؟"
(ناحیهی مارک شده روی پوست امگاها حساس میشه و لمسش لذتبخشه)
وقتی جوابی از سولی نگرفت خندید و با دستاش فشار به گردنش وارد کرد و سرشو روی سینهی خودش قرار داد.
انگشتای کشیدشو رو میون موهای سولمین میکشید و کاری میکرد نیمهی پرروی سولمین به نیمهی ارومش ببازه و تو بغل الفاش اروم بگیره.
مشغول فکر کردن بود که در اتاق باز شد و پشت بندش تهیونگ همراه دو تا لیوان ابمیوه وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
لیوان رو به دست سولمین داد و خودش به سمت کاناپه گوشه اتاق رفت روش نشست.
همونطور که ابمیوه رو میخورد از سولمین پرسید
"اون..حرفایی که درباره خونه میزدی؟.چرا گفتی؟"
سولمین پاهاشو روی تخت جمع کرد و جواب داد.
"به این اتاق حس خوبی ندارم..تو الفای این پکی میتونیم توی یه خونهی بزرگ اینجا زندگی کنیم"
تهیونگ تکیه داد و لیوانی که حالا خالی بود رو گوشه ی گذاشت و با دستاش به پاهاش ضربه زد و گفت
"بیا اینجا"
سولمین انگشتو بالا اورد و گفت
"من هر کاری بخوام میکنم."
از روی تخت بلند شد و ایستاد و گفت
"ولی خب حالا میخوام...چون فقط خودم میخوام میام"
تهیونگ خندهی کوتاهی کرد و سرشو تکون داد و دستشو برای سولمین باز کرد و بعد از نشستن سولی روی پاش دستشو دورش حلقه کرد و همونطور که به لباش خیره شده بود پرسید
"نمیخوای پیش خانوادت باشی؟"
سولمین لباشو پایین اورد و سرشو به معنی نه تکون داد.
تهیونگ خندید و با انگشتش ضربهای به بینی سولمین زد وگفت
"امگا کوچولوی من"
سولمین سعی کرد از روی پاش بلند بشه و با حرص پشت سر هم گفت
"بهت میگم به من نگو امگا کوچولو..ول کن برم...ول کن تو لیاقت اروم بودن منو نداری...ول کن تهیونگگگ"
اما تهیونگ اروم نشسته بود و با کمترین تلاشی سولمین رو روی پاهاش نگه داشته بود
تهیونگ سرشو تو گردن سولمین فرو کرد و روی جای مارکشو مکید و سولمین دست از تلاش برداشت و اروم گرفت..زبونشو روش میکشید و میمکیدش.
سرشو بالا اورد و وقتی چشمای خمار و بدن شل شدهی سولمین رو دید خندید و گفت
"حس خوبیه مگه نه؟"
(ناحیهی مارک شده روی پوست امگاها حساس میشه و لمسش لذتبخشه)
وقتی جوابی از سولی نگرفت خندید و با دستاش فشار به گردنش وارد کرد و سرشو روی سینهی خودش قرار داد.
انگشتای کشیدشو رو میون موهای سولمین میکشید و کاری میکرد نیمهی پرروی سولمین به نیمهی ارومش ببازه و تو بغل الفاش اروم بگیره.
۶۲.۰k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.