گل رز♔
گل رز♔
#پارت28
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
گلِ رز ـرو داخل ـه یه گلدون گذاشتم ـو کنار ـه پنجره گذاشتم ولی اگه کسی میدید میفهمید که اونو از سرزمین ـه سپیده اوردم.
سمت ـه کشو ـعه میز رفتم ـو عقب کشیدم ـش کتاب ـو بیرون اوردم.
بازش کردم ـو دنبال ـه جایی که خونده بودم گشتم.
پیداش کردم.
"ایزومی و اکیرا به سختی از روی زمین بلند شدند ـو وقتی چشم ـشان به قصر ـه در حال سوختن افتاد، ایزومی سمت ـه قصر دویید ـو فریاد زد: مامان!
اکیرا جلوی برادرش را گرفت ـو گفت: کجا داری میری داداش، میخوای خودتو به کشتن بدی؟؟
ایزومی با عصبانیت داد زد: ولم کنم مامان اون توئه!!!
اکیرا برادرش را برگرداند ـو از یقه اش گرفت ـو تو صورتش غرید: باید بریم نمیتونیم همینجا بمونیم!
ایزومی یک سیلی به صورت ـه اکیرا زد ـو با گریه گفت: همش تقصییر ـه تو بود که الان مامان اونجا داره میسوزه؛ میتونستیم نجات ـش بدیم ولی توئه دست ـو پا چلفتی برات مهم نبود که چه بلایی سرِ مامان میاد!!
ایزومی صدایش را بالاتر برد ـو با گریه داد زد: تو فقط به تاج ـو تختِ سلطنتی فکر میکنی ـو برات مهمه برای تو خانواده مهم نیست اگه توئه لعنتی به دنیا نمیومدی این اتفاقا برای مامان ـو بابا نمیوفتاد!
با حرفی که زد اشک های اکیرا سرازیر شد.
ایزومی دستانش ـرو، رو صورت ـش گذاشت ـو با صدای بلند گریه کرد.
ایزومی با گریه ولی اروم گفت: ازت متنفرم!!
اکیرا با پشت ـه دستش اشک هایش را پاک کرد ـو گفت: فکر میکنی منم از اینکه تو برادر ـه توئم خوشحالم؟منم ازت متنفرم!
ایزومی داد زد: نمیخوام ببینمت از جلو چشمام گمشو!!!
اکیرا با عصبانیت برگشت ـو سمت ـه جنگل حرکت کرد.
ایزومی با صدای خیلی ارومی گفت: داداش!
تنه صداشو بالاتر برد ـو گفت: داداش واقعا داری میری؟؟..
ایزومی با فریاد برادرشو دوباره صدا زد: داداش!!
جثه ی کوچیک ـش هی بالا ـو پایین میرفتن.
ایزومی با نگرانی سمت ـه جنگل رفت ـو دنبال ـه برادرش گشت.
چند ساعت میگذشت ـو هنوز نتوانسته بود برادرش را پیدا کند.
پاهای ـش دیگر یاری ـش نمیکردند؛ ناگهان پایش به یه سنگ گیر کرد ـو باعث شد که زمین بخورد.
از روی زمین بلند نشد ـو دستانش را مشت کرد.(وای خدا نوشتاری چقد سخته)
با صدای گرفته ای گفت: داداش!! کجایی؟؟ مگه نگفتی که هیچوقت تنهام نمیزاری؟ به همین زودی یادت رفت؟؟ داداش من میترسم، لطفا برگرد!!! من. از تاریکی بدم میاد داداش!!
همانطور که برادرش را صدا میزد یک فرد دست ـش را در موهای ایزومی فرو کرد ـو انها را نوازش کرد.
ایزومی فکر کرد برادرش است به همین دلیل سرش را بالا اورد اما اکیرا نبود.
یک غریبه؛ خیلی دلش میخواست بجای ان غریبه برادرش باشد.
ایزومی بلند شد ـو سرش را پایین انداخت.
زیر چشمی به ان مرد نگاه کرد که ان مرد لب باز کرد ـو گفت: میبینم که حسابی داغون شدی اقای ناکاهارا... "
چشمام از تعجب گرد شد، یـ.. یعنی چی؟
ادامه دارد...
#پارت28
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
گلِ رز ـرو داخل ـه یه گلدون گذاشتم ـو کنار ـه پنجره گذاشتم ولی اگه کسی میدید میفهمید که اونو از سرزمین ـه سپیده اوردم.
سمت ـه کشو ـعه میز رفتم ـو عقب کشیدم ـش کتاب ـو بیرون اوردم.
بازش کردم ـو دنبال ـه جایی که خونده بودم گشتم.
پیداش کردم.
"ایزومی و اکیرا به سختی از روی زمین بلند شدند ـو وقتی چشم ـشان به قصر ـه در حال سوختن افتاد، ایزومی سمت ـه قصر دویید ـو فریاد زد: مامان!
اکیرا جلوی برادرش را گرفت ـو گفت: کجا داری میری داداش، میخوای خودتو به کشتن بدی؟؟
ایزومی با عصبانیت داد زد: ولم کنم مامان اون توئه!!!
اکیرا برادرش را برگرداند ـو از یقه اش گرفت ـو تو صورتش غرید: باید بریم نمیتونیم همینجا بمونیم!
ایزومی یک سیلی به صورت ـه اکیرا زد ـو با گریه گفت: همش تقصییر ـه تو بود که الان مامان اونجا داره میسوزه؛ میتونستیم نجات ـش بدیم ولی توئه دست ـو پا چلفتی برات مهم نبود که چه بلایی سرِ مامان میاد!!
ایزومی صدایش را بالاتر برد ـو با گریه داد زد: تو فقط به تاج ـو تختِ سلطنتی فکر میکنی ـو برات مهمه برای تو خانواده مهم نیست اگه توئه لعنتی به دنیا نمیومدی این اتفاقا برای مامان ـو بابا نمیوفتاد!
با حرفی که زد اشک های اکیرا سرازیر شد.
ایزومی دستانش ـرو، رو صورت ـش گذاشت ـو با صدای بلند گریه کرد.
ایزومی با گریه ولی اروم گفت: ازت متنفرم!!
اکیرا با پشت ـه دستش اشک هایش را پاک کرد ـو گفت: فکر میکنی منم از اینکه تو برادر ـه توئم خوشحالم؟منم ازت متنفرم!
ایزومی داد زد: نمیخوام ببینمت از جلو چشمام گمشو!!!
اکیرا با عصبانیت برگشت ـو سمت ـه جنگل حرکت کرد.
ایزومی با صدای خیلی ارومی گفت: داداش!
تنه صداشو بالاتر برد ـو گفت: داداش واقعا داری میری؟؟..
ایزومی با فریاد برادرشو دوباره صدا زد: داداش!!
جثه ی کوچیک ـش هی بالا ـو پایین میرفتن.
ایزومی با نگرانی سمت ـه جنگل رفت ـو دنبال ـه برادرش گشت.
چند ساعت میگذشت ـو هنوز نتوانسته بود برادرش را پیدا کند.
پاهای ـش دیگر یاری ـش نمیکردند؛ ناگهان پایش به یه سنگ گیر کرد ـو باعث شد که زمین بخورد.
از روی زمین بلند نشد ـو دستانش را مشت کرد.(وای خدا نوشتاری چقد سخته)
با صدای گرفته ای گفت: داداش!! کجایی؟؟ مگه نگفتی که هیچوقت تنهام نمیزاری؟ به همین زودی یادت رفت؟؟ داداش من میترسم، لطفا برگرد!!! من. از تاریکی بدم میاد داداش!!
همانطور که برادرش را صدا میزد یک فرد دست ـش را در موهای ایزومی فرو کرد ـو انها را نوازش کرد.
ایزومی فکر کرد برادرش است به همین دلیل سرش را بالا اورد اما اکیرا نبود.
یک غریبه؛ خیلی دلش میخواست بجای ان غریبه برادرش باشد.
ایزومی بلند شد ـو سرش را پایین انداخت.
زیر چشمی به ان مرد نگاه کرد که ان مرد لب باز کرد ـو گفت: میبینم که حسابی داغون شدی اقای ناکاهارا... "
چشمام از تعجب گرد شد، یـ.. یعنی چی؟
ادامه دارد...
۶.۶k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.