دختر: من کمک نمیخام...
دختر: من کمک نمیخام...
ران: اما قیافت داره داد میزنه کمک میخای هانی
*یکم بینی ا.ت رو کشید*
دختر: عهه عجب ادمیههه
*ران یه بار دیگه خندید*
ران: نگران نباش من به اندازه خودت لجبازم
*ران کتشو انداخت روی ا.ت... برعکس انتظارمون دخترک اصلن مقاومت نکرد در عوض، سریع کتشو دور خودش محکم گرفت... و از سرما به کت پسر چنگی زد..*
ران: دیدی؟ وقتی مقاومت نکنی همه چیز بهتره، نه؟
*ران موهای مخملی دخترمونو نوازش میکرد..کوچیکی دختر در مقایسه با ران، جذابیت و زیبایی دختر و پسر.. صورت دختر که کم کم داشت از گرما به حالت عادی برمیگشت، از دور پرستیدنی بود!*
ران: خب... نظرته بریم خونم؟
دختر: نه میترسم..
ران: بیخبال اگه میخاستم تا الان حامله بودی بچه
دختر: جلو اون زبون بی صاحابو بگیر
ران: چشم بانوی زیبا، امر دیگه دارید براورده کنم؟
دختر: عارح... خب ببین من گشنمه، خوابم میاد، هنو یکم سردمع و تکو تنهام، خودت یجورایی اینارو برام ردیف کن
*ران لبخند زد... دستشو به سمت دختر دراز کرد..دختر تردید کرد اما دستشو داخل دست پسر گذاشت و بلند شد..ران به رانندش پیام داد،راننده با پیام ران سریع اومد...لعنتی حتی ماشین رانم عالی بود..راننده ماشینو به ران داد و خودش مجبور بود بره،نه؟..دختر ما جلو نشست کنار ران...ران حرکت کرد،اونا بعد از’40 جلو خونه،اوه متسفم "عمارت ران" رسیدن..ران دست دخترو داخل انگشتای خودش گره کرد و به سمت خونش برد..خب..خدمتکارا لباسای قشنگ ولی کلفت و گرم رو برای دختر اوردند..*
*دختر درحالی که تو اون لباسا داشت احساس ارامشو گرما میکرد از خوشحالی سرخ شد و یکی از زیبا ترین لبخندارو زد..قابل توجه بود کع ران با لبخند ا.ت قلبش به تپش میوفتاد...دختر ما روی مبل نشسته بود و پتو رو دور خودش میپیچید و از ذوق زمزمه ای بیرون میداد...ران کنار دختر نشسته بود و به دختر مثله عکس پارت نگاه کرد*
دختر: میدونی... تو خیلی خوبی یارو..
ران: اوه میدونم، اما حواست باشه روم کراش نزنی*پوزخندی زد*
دختر: خفه شو مردک صگ
ران: اما قیافت داره داد میزنه کمک میخای هانی
*یکم بینی ا.ت رو کشید*
دختر: عهه عجب ادمیههه
*ران یه بار دیگه خندید*
ران: نگران نباش من به اندازه خودت لجبازم
*ران کتشو انداخت روی ا.ت... برعکس انتظارمون دخترک اصلن مقاومت نکرد در عوض، سریع کتشو دور خودش محکم گرفت... و از سرما به کت پسر چنگی زد..*
ران: دیدی؟ وقتی مقاومت نکنی همه چیز بهتره، نه؟
*ران موهای مخملی دخترمونو نوازش میکرد..کوچیکی دختر در مقایسه با ران، جذابیت و زیبایی دختر و پسر.. صورت دختر که کم کم داشت از گرما به حالت عادی برمیگشت، از دور پرستیدنی بود!*
ران: خب... نظرته بریم خونم؟
دختر: نه میترسم..
ران: بیخبال اگه میخاستم تا الان حامله بودی بچه
دختر: جلو اون زبون بی صاحابو بگیر
ران: چشم بانوی زیبا، امر دیگه دارید براورده کنم؟
دختر: عارح... خب ببین من گشنمه، خوابم میاد، هنو یکم سردمع و تکو تنهام، خودت یجورایی اینارو برام ردیف کن
*ران لبخند زد... دستشو به سمت دختر دراز کرد..دختر تردید کرد اما دستشو داخل دست پسر گذاشت و بلند شد..ران به رانندش پیام داد،راننده با پیام ران سریع اومد...لعنتی حتی ماشین رانم عالی بود..راننده ماشینو به ران داد و خودش مجبور بود بره،نه؟..دختر ما جلو نشست کنار ران...ران حرکت کرد،اونا بعد از’40 جلو خونه،اوه متسفم "عمارت ران" رسیدن..ران دست دخترو داخل انگشتای خودش گره کرد و به سمت خونش برد..خب..خدمتکارا لباسای قشنگ ولی کلفت و گرم رو برای دختر اوردند..*
*دختر درحالی که تو اون لباسا داشت احساس ارامشو گرما میکرد از خوشحالی سرخ شد و یکی از زیبا ترین لبخندارو زد..قابل توجه بود کع ران با لبخند ا.ت قلبش به تپش میوفتاد...دختر ما روی مبل نشسته بود و پتو رو دور خودش میپیچید و از ذوق زمزمه ای بیرون میداد...ران کنار دختر نشسته بود و به دختر مثله عکس پارت نگاه کرد*
دختر: میدونی... تو خیلی خوبی یارو..
ران: اوه میدونم، اما حواست باشه روم کراش نزنی*پوزخندی زد*
دختر: خفه شو مردک صگ
۳.۰k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.