★هایبرید شیطون من★
★هایبرید شیطون من★
پارت شش...
تمام دیشب بیدار مونده بود و روی پروژه اش کار میکرد و قصد داشت تموم امروز و فردام کار کنه اما با وجود یه هایبرید دردسرساز و شیطون باید قید به موقع تحویل دادن پروژه ش به داشگاه رو بزنه!
هنوز چشماش گرم نشده بود که صدای تق تق در اتاقش اومد. نفسشو هوفی بیرون داد و قبل اینکه کلمه چیکار داری از دهنش خارج بشه در باز شد و جونگکوک خیلی راحت انگار که وارد اتاق خودش باشه وارد اتاق تهیونگ شد.
به هایبرید ظریف وسط اتاقش که دستاشو پشتش بهم گره داده بود و نگاهش میکرد نگاه کرد و خودشو رو تخت بالا کشید.
_هنوز بهت یاد ندادن اجازه بگیری بعد وارد شی؟
×در زدم دیگه ، میخوای بگی در نزدم تهیونگی ؟
راهشو سمت کمدش ادامه داد و تهیونگ مطمعا بود که جونگکوک دوباره قراره بازیشو شروع کنه بخاطر همین کلافه دستشو به پیشونیش مالید .
_فکرشم نکن از لباسای من استفاده کنی .
تهیونگ کاملا سرد و جدی حرفاشو به زبون اورد و جونگکوک با لوندی و دلبرانه به حرف اومد .
×استفاده نکنم؟ یعنی بیشتر دوست داری لخ..ت تو خونه بگردم هوم؟
چشاش دستای ظریف گرفت که درحال باز کردن شلوار چسبون و مشکی رنگش بود چشاشو عصبی چرخوند. دوباره دراز کشید و بالشتشو تو صورتش کوبید تا عصبانیتشو خفه کنه!
ادامه دارد...
پارت شش...
تمام دیشب بیدار مونده بود و روی پروژه اش کار میکرد و قصد داشت تموم امروز و فردام کار کنه اما با وجود یه هایبرید دردسرساز و شیطون باید قید به موقع تحویل دادن پروژه ش به داشگاه رو بزنه!
هنوز چشماش گرم نشده بود که صدای تق تق در اتاقش اومد. نفسشو هوفی بیرون داد و قبل اینکه کلمه چیکار داری از دهنش خارج بشه در باز شد و جونگکوک خیلی راحت انگار که وارد اتاق خودش باشه وارد اتاق تهیونگ شد.
به هایبرید ظریف وسط اتاقش که دستاشو پشتش بهم گره داده بود و نگاهش میکرد نگاه کرد و خودشو رو تخت بالا کشید.
_هنوز بهت یاد ندادن اجازه بگیری بعد وارد شی؟
×در زدم دیگه ، میخوای بگی در نزدم تهیونگی ؟
راهشو سمت کمدش ادامه داد و تهیونگ مطمعا بود که جونگکوک دوباره قراره بازیشو شروع کنه بخاطر همین کلافه دستشو به پیشونیش مالید .
_فکرشم نکن از لباسای من استفاده کنی .
تهیونگ کاملا سرد و جدی حرفاشو به زبون اورد و جونگکوک با لوندی و دلبرانه به حرف اومد .
×استفاده نکنم؟ یعنی بیشتر دوست داری لخ..ت تو خونه بگردم هوم؟
چشاش دستای ظریف گرفت که درحال باز کردن شلوار چسبون و مشکی رنگش بود چشاشو عصبی چرخوند. دوباره دراز کشید و بالشتشو تو صورتش کوبید تا عصبانیتشو خفه کنه!
ادامه دارد...
۲.۱k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳