فیک تهیونگ(پروانه سیاه)پارت ۷۴
ا.ت: یونا!...بیا اونور!...الان میوفتی!..
خنده ی هیستریکی سر داد و اشکش رو با پشت دستش پاک کرد...و گفت:
یونا: داری واسه کی مظلوم نمایی میکنی؟!...همه که اون روی تورو دیدن!...میدونن چه شیطانی هستی...اون وقت چرا هنوز داری نقش بازی میکنی؟!...
کلافه و بی نفس دستش رو توی موهاش فرو برد...که این حرکت ازض یه الهه جذابیت ساخته بود!
اگه دست خودش بود...همینجا ولش میکرد به امون خدا...تا بیوفته و جون بده!...اما امان از این وجدان زبون نفهمش!
یکی نیست بگه...وسط اینهمه ماجرا و تراژدی وجدان دو گرمی و دمدمی مزاج خانم پارک کم بود که اونم اضافه شد!..
صدای قلبش رو از توی دهنش میشنید!...
داشت خودش رو گول میزد...دست های لرزونش که به نشونه تسلیم بالا بود رو به صورتش کشید و آروم با خودش زمزمه کرد:
ا.ت: بمیره!...ولی اینجوری نه!...
نفس عمیقی کشید دوباره دستش رو بالا گرفت و گفت:
ا.ت: فقط بیا کنار!...لطفاً!...
تا حالا اینجوری به کسی التماس نکرده بود!...اما الان نمیدونست فازش چیه!...
اما یونا بی توجه به همه چیز قهقهه زد و گفت:
یونا: از همون اول...که فهمیدم سون وو قراره دخترش رو از لندن بیاره...حس خوبی بهم دست نداد!...بارها و بارها رفتم و با بابات حرف زدم...بهش گفتم دخترت رو نیار بغل دستت که جای تو کار هارو پیش ببره...اما گوش نداد!...گفت دختر من توی این فازا نیست!...از چیزی بویی نمیبره...تنها دغدغه اش نقاشی کردن در و دیوار خونه هست...گفت، پسرم تازه عشقش رو از دست داده یه گرگ زخمیه نمیتونه بالا سره کارا باشه...بخاطر همین ا.ت رو میارم!
یونا چی میگفت؟!...داشت چرند بافی میکرد؟...الکس؟...الکس عشقش رو از دست داده؟!...تا اونجایی که یادش بود داداشش سینگل دو عالم بوده...الان میگن شکست عشقی هم خورده؟!...
مثل اینکه باید به اونم توضیحاتی داده بشه...اما الان وقتش نبود!...همه چیزو میفهمید...اما از زبون خود الکس!...
بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
یونا: به حرف بابات گوش دادم...گفتم کارش رو بلده....گفتم دخترش توجه ای به جزئیات گذشته نمیکنه...اما!...بینگو!...
دستاش رو باز کرد و خنده ی نامحسوسی همراه با کمی اشک کرد و گفت:
یونا: دخترش!...راز چندین ساله رو فاش کرد!
چشماش قرمز بود...و صورتش حرصی و بازنده!...اینا اعترافات دقه نودی بود؟!
یونا: اول از شراکتت با تهیونگ شروع شد...بعدش ادامه پیدا کرد...و رسید به حدی که حتی از منم به تهیونگ نزدیک تر شدی!...طوری که بیشتر شباش رو کنار تو صبح میکرد...از همون موقع خطر رو احساس میکردم...اما فکر میکردم فقط یه حس منفی ساده هست!...اما اومدی!...و زندگی همه رو از هم پاشیدی!...
از اون حالت با آرامش بیرون اومد!...مثل اینکه حمله پانیک بهش دست داد!...و قدمی به عقب برداشت.
داد کشید:
یونا: من نمیفهمم...بابای تو اون همه اطمینان رو از کجا آورد...که اختیار همه ی....
خنده ی هیستریکی سر داد و اشکش رو با پشت دستش پاک کرد...و گفت:
یونا: داری واسه کی مظلوم نمایی میکنی؟!...همه که اون روی تورو دیدن!...میدونن چه شیطانی هستی...اون وقت چرا هنوز داری نقش بازی میکنی؟!...
کلافه و بی نفس دستش رو توی موهاش فرو برد...که این حرکت ازض یه الهه جذابیت ساخته بود!
اگه دست خودش بود...همینجا ولش میکرد به امون خدا...تا بیوفته و جون بده!...اما امان از این وجدان زبون نفهمش!
یکی نیست بگه...وسط اینهمه ماجرا و تراژدی وجدان دو گرمی و دمدمی مزاج خانم پارک کم بود که اونم اضافه شد!..
صدای قلبش رو از توی دهنش میشنید!...
داشت خودش رو گول میزد...دست های لرزونش که به نشونه تسلیم بالا بود رو به صورتش کشید و آروم با خودش زمزمه کرد:
ا.ت: بمیره!...ولی اینجوری نه!...
نفس عمیقی کشید دوباره دستش رو بالا گرفت و گفت:
ا.ت: فقط بیا کنار!...لطفاً!...
تا حالا اینجوری به کسی التماس نکرده بود!...اما الان نمیدونست فازش چیه!...
اما یونا بی توجه به همه چیز قهقهه زد و گفت:
یونا: از همون اول...که فهمیدم سون وو قراره دخترش رو از لندن بیاره...حس خوبی بهم دست نداد!...بارها و بارها رفتم و با بابات حرف زدم...بهش گفتم دخترت رو نیار بغل دستت که جای تو کار هارو پیش ببره...اما گوش نداد!...گفت دختر من توی این فازا نیست!...از چیزی بویی نمیبره...تنها دغدغه اش نقاشی کردن در و دیوار خونه هست...گفت، پسرم تازه عشقش رو از دست داده یه گرگ زخمیه نمیتونه بالا سره کارا باشه...بخاطر همین ا.ت رو میارم!
یونا چی میگفت؟!...داشت چرند بافی میکرد؟...الکس؟...الکس عشقش رو از دست داده؟!...تا اونجایی که یادش بود داداشش سینگل دو عالم بوده...الان میگن شکست عشقی هم خورده؟!...
مثل اینکه باید به اونم توضیحاتی داده بشه...اما الان وقتش نبود!...همه چیزو میفهمید...اما از زبون خود الکس!...
بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
یونا: به حرف بابات گوش دادم...گفتم کارش رو بلده....گفتم دخترش توجه ای به جزئیات گذشته نمیکنه...اما!...بینگو!...
دستاش رو باز کرد و خنده ی نامحسوسی همراه با کمی اشک کرد و گفت:
یونا: دخترش!...راز چندین ساله رو فاش کرد!
چشماش قرمز بود...و صورتش حرصی و بازنده!...اینا اعترافات دقه نودی بود؟!
یونا: اول از شراکتت با تهیونگ شروع شد...بعدش ادامه پیدا کرد...و رسید به حدی که حتی از منم به تهیونگ نزدیک تر شدی!...طوری که بیشتر شباش رو کنار تو صبح میکرد...از همون موقع خطر رو احساس میکردم...اما فکر میکردم فقط یه حس منفی ساده هست!...اما اومدی!...و زندگی همه رو از هم پاشیدی!...
از اون حالت با آرامش بیرون اومد!...مثل اینکه حمله پانیک بهش دست داد!...و قدمی به عقب برداشت.
داد کشید:
یونا: من نمیفهمم...بابای تو اون همه اطمینان رو از کجا آورد...که اختیار همه ی....
۵.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.