pawn/پارت ۱۱۳
تهیونگ به خونه برگشت... نیمی از خونه توی تاریکی فرو رفته بود... تنها قسمتی از خونه که روشن بود و تمام نورش بسته به آباژور بود سالن نشیمن بود... سارا و جیهون اونجا نشسته بودن... تهیونگ با دیدنشون سمتشون رفت... در سکوت کامل به سمتشون قدم برداشت... جیهون که تهیونگ رو دیده بود عینک مطالعشو کنار گذاشت و پرسید: تهیونگا... چرا انقدر دیر کردی؟
تهیونگ: یه کار مهم داشتم... باید انجامش میدادم...
تهیونگ رفت و کنار سارا نشست...
سارا پرسید: بازم شرکت؟
تهیونگ: نه... مهمتر از اون!...
اینو گفت و بعد از توی کیفش یه پاکت بیرون آورد... چشمهای منتظر و کنجکاو سارا و جیهون به حرکات تهیونگ بود...
تهیونگ پاکت رو روی میز جلوی دستشون گذاشت...
جیهون: این چیه؟
تهیونگ سرشو تکون داد... به پدر و مادرش نگاه کرد... و از ته حنجره صحبت کرد
-باورتون نمیشه اگه بگم!...
سارا کنجکاوانه پاکت رو برداشت... پاکت هنوز باز نشده بود!...
-ولی اینکه هنوز باز نشده!
تهیونگ: از قبل ازش باخبرم
جیهون: تهیونگا... لطفا بگو موضوع چیه؟...
تهیونگ لبخند تلخی زد... و بسرعت آثار لبخند از روی صورتش محو شد... به مبل تکیه داد... و با صدای غمزدش شروع به توضیح کرد:
تهیونگ: پنج سال پیش... با کسی که تمام عمرم دوسش داشتم صاحب بچه شدم... ولی هیچوقت ازش باخبر نشدم!... حالا... برحسب اتفاق ... دست تقدیر... یا هرچیزی که شما اسمشو میزارید... با دختر پنج سالم روبرو شدم...
جیهون و سارا فقط با تعجب و هیجان به تهیونگ گوش میدادن... تهیونگ مکثی کرد... و بعد به برگه اشاره کرد:
اون برگه... ثابت میکنه که از ا/ت یه دختر دارم!....
سارا یه دفعه از جا بلند شد... چند قدمی دور شد... و با تعجب گفت: امکان نداره!... ما چطور از چنین چیزی بی خبر بودیم؟... چطور جرئت کردن ما رو بی خبر نگه دارن؟؟!؟!...
جیهون چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
تند نرو!... ما هنوز همه چیو نمیدونیم!...
سارا به سمت جیهون برگشت... پشت سرش ایستاد و دستاشو روی مبل گذاشت... کمی خم شد و به جیهون نگاه کرد...
سارا: روابط خانواده ی ما هر طوری که بود نباید اینو مخفی میکردن...
تهیونگ از سر جاش بلند شد... کاغذ رو از روی میز برداشت و گفت: صرفا جهت اطلاعتون گفتم... وگرنه قرار نیست شما واکنشی نشون بدین... این مسئله به خودم مربوطه!...
حرفاشو زد و به اتاقش رفت...
*****
ا/ت وقتی به خونه برگشت خوراکیای یوجین رو بهش داد... اونم بعد از خوردن خوراکیاش خوابیده بود... ا/ت کنارش نشسته بود... روی سرش دست میکشید...
تهدیدات تهیونگ رو که به یاد آورد تنش لرزید... از دست دادن یوجین بزرگترین تهدید برای زندگیش بود... حالا مهمترین داراییش توی زندگی فقط و فقط دخترش بود... خم شد و پیشونی یوجین رو بوسید... پتو رو کمی بالاتر کشید و بهش چشم دوخت... کارولین آروم در زد و وارد شد... ا/ت به سمتش برگشت... کارولین با اشاره بهش فهموند که از اتاق بیرون بیاد...
تهیونگ: یه کار مهم داشتم... باید انجامش میدادم...
تهیونگ رفت و کنار سارا نشست...
سارا پرسید: بازم شرکت؟
تهیونگ: نه... مهمتر از اون!...
اینو گفت و بعد از توی کیفش یه پاکت بیرون آورد... چشمهای منتظر و کنجکاو سارا و جیهون به حرکات تهیونگ بود...
تهیونگ پاکت رو روی میز جلوی دستشون گذاشت...
جیهون: این چیه؟
تهیونگ سرشو تکون داد... به پدر و مادرش نگاه کرد... و از ته حنجره صحبت کرد
-باورتون نمیشه اگه بگم!...
سارا کنجکاوانه پاکت رو برداشت... پاکت هنوز باز نشده بود!...
-ولی اینکه هنوز باز نشده!
تهیونگ: از قبل ازش باخبرم
جیهون: تهیونگا... لطفا بگو موضوع چیه؟...
تهیونگ لبخند تلخی زد... و بسرعت آثار لبخند از روی صورتش محو شد... به مبل تکیه داد... و با صدای غمزدش شروع به توضیح کرد:
تهیونگ: پنج سال پیش... با کسی که تمام عمرم دوسش داشتم صاحب بچه شدم... ولی هیچوقت ازش باخبر نشدم!... حالا... برحسب اتفاق ... دست تقدیر... یا هرچیزی که شما اسمشو میزارید... با دختر پنج سالم روبرو شدم...
جیهون و سارا فقط با تعجب و هیجان به تهیونگ گوش میدادن... تهیونگ مکثی کرد... و بعد به برگه اشاره کرد:
اون برگه... ثابت میکنه که از ا/ت یه دختر دارم!....
سارا یه دفعه از جا بلند شد... چند قدمی دور شد... و با تعجب گفت: امکان نداره!... ما چطور از چنین چیزی بی خبر بودیم؟... چطور جرئت کردن ما رو بی خبر نگه دارن؟؟!؟!...
جیهون چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
تند نرو!... ما هنوز همه چیو نمیدونیم!...
سارا به سمت جیهون برگشت... پشت سرش ایستاد و دستاشو روی مبل گذاشت... کمی خم شد و به جیهون نگاه کرد...
سارا: روابط خانواده ی ما هر طوری که بود نباید اینو مخفی میکردن...
تهیونگ از سر جاش بلند شد... کاغذ رو از روی میز برداشت و گفت: صرفا جهت اطلاعتون گفتم... وگرنه قرار نیست شما واکنشی نشون بدین... این مسئله به خودم مربوطه!...
حرفاشو زد و به اتاقش رفت...
*****
ا/ت وقتی به خونه برگشت خوراکیای یوجین رو بهش داد... اونم بعد از خوردن خوراکیاش خوابیده بود... ا/ت کنارش نشسته بود... روی سرش دست میکشید...
تهدیدات تهیونگ رو که به یاد آورد تنش لرزید... از دست دادن یوجین بزرگترین تهدید برای زندگیش بود... حالا مهمترین داراییش توی زندگی فقط و فقط دخترش بود... خم شد و پیشونی یوجین رو بوسید... پتو رو کمی بالاتر کشید و بهش چشم دوخت... کارولین آروم در زد و وارد شد... ا/ت به سمتش برگشت... کارولین با اشاره بهش فهموند که از اتاق بیرون بیاد...
۱۴.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.