𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶²
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶²
chapter②
با حرص صورتمو از چهرش برگردوندم و تو دلم حسابی فحشش دادم
(غلط میکنی با جدت ثیثی🤡🐄)
فکر کرده کیه؟ اون گوشی کل زندگی من بود!
اشکالی نداره...تلافی میکنم!
حتی اگر مسئله و پای جونم وسط باشه....
اسپری فلفلو عجله ای او تو کیفم بیرون اوردمو و رو پاش پرت کردم
که نگاه ریزی به اسپری فلفل رو پاش انداخت...
ات: بهتره اینم پیشت باشه چون بهم اعتماد نداری*بلند. کلافه*
کوک: انقد پیشت نبودم با خودت اسپری فلفل حمل میکنی؟
ات:---
کوک: حدسشو میزدم تو کلا با من آرامش نداری
ات: آره درسته من با تو آرامش ندارم چون فقط دستور میدی چون همش بلدی....
کوک: بلدم چی؟ ها؟*کلافه*
ات: هیچی*بغض*
کوک: بلدم تو رو از پدر و مادرت دور کنم*آروم* بلدم اذیتت کنم ها؟*داد*
ات: بلدی، آره همشو بلدی*بغض*
(چقد بلد تو بلد شد🤡💔)
کوک: پاهاتو میشکنم تا دیگه از پیشم نری*بم*
ات: تو هر کسی نیستی که به من هر چی بگی
کوک: من هشت سال پدریتو کردم جای مامانت بودم که اینطور حرف بزنی؟*عربده*
ات: پدر؟...*پوزخند*... تو هیچی نبود*داد*
با حرفم دیگه حرفی نزد... آروم تر رانندگی میکرد... دیگه نمیتونستم گریمو نگه دارم دستمو به دستگیره در ماشین انداختم....
ات: وایستا میخوام پیاده شم*بغض*
کوک: کافیه اون در لعنتی رو باز کنی تا بعد.....
ات: بعد چی؟ تو فقط منو برای وارث خانوادگیه خودت میخوای*داد*
کوک: اگه اینطور بود الان رو تختم بودی تا رو به روم*عربده*
با حرفی که زد لالمونی گرفتم...
دستمو برداشتم و آروم تر شدم...
اشکام بی صدا میریخت و اون بد ترش میکرد...
نگاهش از آینه بغل ماشین اذیتم میکرد...
از حرفایی که زده بودم پشیمون بودم...
اماحرفایی که اون زد بدتر پشیمون ترم میکرد...
این فکرا باعث میشد قلبم به درد بیاد...
واقعیته...باید باهاش کنار بیام...
ات: پدر و مادرم هنوز زندن؟*گریه*
کوک: گریه نکن لعنتی
ات: جواب منو بده*گریه. بلند*
کوک: نمیدونم نمیدونم نمیدونم
چرا من؟ میتونست یه عوضیه دیگه رو بدزده
#یونگی
___________
چرا انقد درخواستی سناریوتون زیادههه🤡🐄
مینویسم... 🧎🏻♀️
chapter②
با حرص صورتمو از چهرش برگردوندم و تو دلم حسابی فحشش دادم
(غلط میکنی با جدت ثیثی🤡🐄)
فکر کرده کیه؟ اون گوشی کل زندگی من بود!
اشکالی نداره...تلافی میکنم!
حتی اگر مسئله و پای جونم وسط باشه....
اسپری فلفلو عجله ای او تو کیفم بیرون اوردمو و رو پاش پرت کردم
که نگاه ریزی به اسپری فلفل رو پاش انداخت...
ات: بهتره اینم پیشت باشه چون بهم اعتماد نداری*بلند. کلافه*
کوک: انقد پیشت نبودم با خودت اسپری فلفل حمل میکنی؟
ات:---
کوک: حدسشو میزدم تو کلا با من آرامش نداری
ات: آره درسته من با تو آرامش ندارم چون فقط دستور میدی چون همش بلدی....
کوک: بلدم چی؟ ها؟*کلافه*
ات: هیچی*بغض*
کوک: بلدم تو رو از پدر و مادرت دور کنم*آروم* بلدم اذیتت کنم ها؟*داد*
ات: بلدی، آره همشو بلدی*بغض*
(چقد بلد تو بلد شد🤡💔)
کوک: پاهاتو میشکنم تا دیگه از پیشم نری*بم*
ات: تو هر کسی نیستی که به من هر چی بگی
کوک: من هشت سال پدریتو کردم جای مامانت بودم که اینطور حرف بزنی؟*عربده*
ات: پدر؟...*پوزخند*... تو هیچی نبود*داد*
با حرفم دیگه حرفی نزد... آروم تر رانندگی میکرد... دیگه نمیتونستم گریمو نگه دارم دستمو به دستگیره در ماشین انداختم....
ات: وایستا میخوام پیاده شم*بغض*
کوک: کافیه اون در لعنتی رو باز کنی تا بعد.....
ات: بعد چی؟ تو فقط منو برای وارث خانوادگیه خودت میخوای*داد*
کوک: اگه اینطور بود الان رو تختم بودی تا رو به روم*عربده*
با حرفی که زد لالمونی گرفتم...
دستمو برداشتم و آروم تر شدم...
اشکام بی صدا میریخت و اون بد ترش میکرد...
نگاهش از آینه بغل ماشین اذیتم میکرد...
از حرفایی که زده بودم پشیمون بودم...
اماحرفایی که اون زد بدتر پشیمون ترم میکرد...
این فکرا باعث میشد قلبم به درد بیاد...
واقعیته...باید باهاش کنار بیام...
ات: پدر و مادرم هنوز زندن؟*گریه*
کوک: گریه نکن لعنتی
ات: جواب منو بده*گریه. بلند*
کوک: نمیدونم نمیدونم نمیدونم
چرا من؟ میتونست یه عوضیه دیگه رو بدزده
#یونگی
___________
چرا انقد درخواستی سناریوتون زیادههه🤡🐄
مینویسم... 🧎🏻♀️
۲۰.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.