تلفن شیطانی⛓🩸 پارت ¹
تلفن شیطانی⛓🩸 پارت ¹
میونگ: بچه ها چه کوچه های قشنگی داری اینجا
هانول: اومم آره خیلی قشنگه
دایون:بچه ها یه صدایی نمیاد
میونگ: آره یه چی مثل صدای زنگ تلفن
دایون: بریم ببینیم چیه
هانول: آقا اصن به ما چه بیاین بریم دیر میشه هااا
دایون: دیر نمیشه بیاا بچهههه
هانول: هی من بچه نیستم ۳ ماه ازت بزرگترم
دایون: حالا هرچی...
میونگ: بچه ها صدا از اینجاست
دایون : * دست هانول رو گرفت و به سمت میونگ رفت*
دایون: لابد زیر اینه
میونگ کمی خاک هارو کنار زد و با دیدن نوری تند تند همهی خاک هارو برداشت و با دیدن تلفن تقریبا قدیمی تا میخواست اون رو برداره هانول گفت: ای بابا چیکار داری شاید برای بنده خداییه
میونگ: برو بابا و تلفن رو برداشت
با دیدن اسم همسرم و یه قلب کنارش یه پوزخند زد. از رو زمین بلند شد تلفن رو گذاشت توی جیبش و سریع به سمت بچه ها رفت و دستاشون رو گرفت و بدو بدو به سمت آدرسی که مامانش به اونا داده بود تا چند روزی توی اون خونه که توی روستایی که قبلا زندگی میکردن رفت.
هانول: می..یونگ.... یواششش
میونگ بدون توجه همینطوری راه رو ادامه داد
حدود چند ثانیه بعد رسیدن به یک خونه ای که تقریبا نو بود.
کلید رو از کولی پشتیش درآورد و در رو باز کرد. با دیدن حیاطی که خیلی سرسبز و قشنگ بود چشماش برقی از خوشحالی زد.
۲ ساعت بعد ....
هانول: نودل رو میدی دایون
دایون: بیا
هانول: مرسی
میونگ : فک کنم یه چند دقیقه بعد آماده بشه
دایون: اینکه دیگه فکر کردن نداره عقل کل
هانول: ای بابا انقدر به هم گیر ن...
با صدای زنگ تلفنی حرف هانول قطع شد و چشمای هر سه تاشون به سمت در اتاق کوچیکی که توی خونه بود رفت. میونگ سریع به سمت اتاق رفت و بقیه هم با قدم های تقریبا سریع دنبالش رفتن.
تا وارد اتاق شد در با شدت بسته شد و بقیه پشت در موندن. میونگ هرچی سعی کرد در رو باز کنه در باز نمیشد.
میونگ گفت: بچه ها برید از انباری یه پیچ گوشتی بیارید در رو باز کنیم
دایون و هانول باشه ای گفتن و رفتن
هانول در انباری رو باز کرد که خاک زیادی بلند شد که هردوتاشون به سرفه افتادن ولی وارد انباری شدن.
پله هارو دونه دونه پایین رفتن و رسیدن به یک کارگاه نجاری دایون رفت دنبال پیچ گوشتی هانول هم میخواست بره ولی یک دفعه انگار چیزی لباسش رو کشید و .....
اگر راضی بودی تو کامنت بگو که بقیشو بزارم
aalz-90🧸🌸
میونگ: بچه ها چه کوچه های قشنگی داری اینجا
هانول: اومم آره خیلی قشنگه
دایون:بچه ها یه صدایی نمیاد
میونگ: آره یه چی مثل صدای زنگ تلفن
دایون: بریم ببینیم چیه
هانول: آقا اصن به ما چه بیاین بریم دیر میشه هااا
دایون: دیر نمیشه بیاا بچهههه
هانول: هی من بچه نیستم ۳ ماه ازت بزرگترم
دایون: حالا هرچی...
میونگ: بچه ها صدا از اینجاست
دایون : * دست هانول رو گرفت و به سمت میونگ رفت*
دایون: لابد زیر اینه
میونگ کمی خاک هارو کنار زد و با دیدن نوری تند تند همهی خاک هارو برداشت و با دیدن تلفن تقریبا قدیمی تا میخواست اون رو برداره هانول گفت: ای بابا چیکار داری شاید برای بنده خداییه
میونگ: برو بابا و تلفن رو برداشت
با دیدن اسم همسرم و یه قلب کنارش یه پوزخند زد. از رو زمین بلند شد تلفن رو گذاشت توی جیبش و سریع به سمت بچه ها رفت و دستاشون رو گرفت و بدو بدو به سمت آدرسی که مامانش به اونا داده بود تا چند روزی توی اون خونه که توی روستایی که قبلا زندگی میکردن رفت.
هانول: می..یونگ.... یواششش
میونگ بدون توجه همینطوری راه رو ادامه داد
حدود چند ثانیه بعد رسیدن به یک خونه ای که تقریبا نو بود.
کلید رو از کولی پشتیش درآورد و در رو باز کرد. با دیدن حیاطی که خیلی سرسبز و قشنگ بود چشماش برقی از خوشحالی زد.
۲ ساعت بعد ....
هانول: نودل رو میدی دایون
دایون: بیا
هانول: مرسی
میونگ : فک کنم یه چند دقیقه بعد آماده بشه
دایون: اینکه دیگه فکر کردن نداره عقل کل
هانول: ای بابا انقدر به هم گیر ن...
با صدای زنگ تلفنی حرف هانول قطع شد و چشمای هر سه تاشون به سمت در اتاق کوچیکی که توی خونه بود رفت. میونگ سریع به سمت اتاق رفت و بقیه هم با قدم های تقریبا سریع دنبالش رفتن.
تا وارد اتاق شد در با شدت بسته شد و بقیه پشت در موندن. میونگ هرچی سعی کرد در رو باز کنه در باز نمیشد.
میونگ گفت: بچه ها برید از انباری یه پیچ گوشتی بیارید در رو باز کنیم
دایون و هانول باشه ای گفتن و رفتن
هانول در انباری رو باز کرد که خاک زیادی بلند شد که هردوتاشون به سرفه افتادن ولی وارد انباری شدن.
پله هارو دونه دونه پایین رفتن و رسیدن به یک کارگاه نجاری دایون رفت دنبال پیچ گوشتی هانول هم میخواست بره ولی یک دفعه انگار چیزی لباسش رو کشید و .....
اگر راضی بودی تو کامنت بگو که بقیشو بزارم
aalz-90🧸🌸
۳.۵k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.