دبیرستان بانگو فصل2پارت5
چویا چشماش چهارتا شد و گفت:
چویا: دازای مطمئنی؟؟
دازای: آره... آره مطمئنم
چویا: شاید اشتباه می کنی؟
دازای: یعنی می گی دارم دروغ می گم؟چویا: نه بابا فقط.... فقط... ☹️
تا چویا حرفش تموم نشده بود که دازایه از در اومد تو و رو به من و دازایه گفت:
دازایه شما چونیا رو ندیدید؟؟؟
چویا: نه..
دازای: اصلا اینجا نیومده...
دازایه: پس این دختر کجاس آخه؟؟ 😣
بعد رفت و درو محکم کوبید....
دازای روبه چویا کرد و گفت:
دازای: بهتره بریم دنبال چونیا شاید اتفاقی افتاده.؟؟؟؟ چویاااا.... چویااا
چویا:.....
دازای چند تا بشکن جلوی صورت چویا زد و گفت:
دازای: چویا من باتوام ها... 😐
چویا: وای.... ببخشید چیزی می گفتی؟
دازای زد توی سرش و گفت:
دازای: گفتم بریم دنبال چونیا ممکنه بلایی سرش بیاد...
چویا: آره... آره بریم... 😧
[بعد از 20 دقیقه گشتن]
در اتاق مدیر باز شد و چونیا از اتاق مدیر بیرون اومد.
موهاش بهم ریخته بود و از دهن و دماغ و سرش خون میومد جوری که یک دیقه ای زیر پاش پر خون شد.(اسلاید دوم عکس)
دازایه و دازای چشماشون گرد شده بود و دازایه پرسید:
دازایه: چو.... چونیا.... چی ش.... چش شوده؟
چونیا: سرشو بالا آورد و تمام بدنش میلرزید...
دازای: چونیا_سان خوب بگید چی شده؟؟🤨
چونیا: م.. من
تا حرف چونیا تموم نشده بود در اتاق مدیر باز شد و آقای موریسان بیرون اومد و گفت: چیزی نیست خورده بود زمین... 😊
دازایه رو به موریسان با اخم گفت: آدم بخوره زمین این جوری میشه؟؟؟
موریسان اخم کرد و گفت: ببخشید....
دازایه اومد حرف دیگه ای بزنه که چونیا جلوی دهن دازایه رو گرت و گفت:
چونیا: گفتم بسههه.... من خوردم زمین... همین... بس کنید دیگه هم راجب این موضوع چیزی نگین. 😣
دازایه نفس عمیقی کشید و گفت:
دازایه: من که می دونم زمین نخوردی ولی.... ولی... ولش کن اصلا..
همون موقع چویا اومد و گفت:
چویا: پس اینجاین.. فوت همه جا رو دنبالتون گشتم (؛ 🥲
همون موقع موریس اومد جلوی چویا و گفت:
موریس: چرا دست روی خواهرت بلند می کنی ها؟!
چویا: آخ زد زیر گوش چونیا اونم بی دلیل.؟!
موریس: منم یدونه تورو بی دلیل می زنم تا بفهمی هر کاری خواهرت کرد حقی مداری این جوری رفتار کنی 😡
موریس یدونه زد توی صورت چویا و چویا از بینیش خون اومد و روی زمین افاد اومد یکی دیگ بزنه زیر گوش چویا که چونیا دست موریس و گرفت و پیچوند و گفت: دیگه دستتو روی برا.... چیز... ببخشید دوستم بلند نکن.. 😑
موریسان دستشو کشید و یقه لباسشو درست کرد و رفت توی اتاقشو درو محکم بست.
چویا روی زمین افتاده بود و غرق فکر بود که چونیا جلو اومد و دستمال گل دوزی شده قشنگی رو داد به چویا و گفت:
چونیا: از بینیت داره خون میاد با این دستمال رو بگیر و پاکش کن...(اسلاید سوم عکس)
چویا: ولی تو بیشتر نیاز داری. ...
چونیا: بازم دارم نگران نباش....
چویا دستمال گل دوزی شده رو گرفت و خون بینیشو پاک کرد و گفت: برات می شورم و فردا میارمش🙂
خوب.... خوب... این پارتو زیاد کردمش😊
پس...... حمایتاتونم زیاد شه دیگ🫠✨
راستی بگید عکسایی که طرذحی کردم توی اسلاید ها خوب بود یا نه؟ 🥹✨
خدافس.... 🫡
چویا: دازای مطمئنی؟؟
دازای: آره... آره مطمئنم
چویا: شاید اشتباه می کنی؟
دازای: یعنی می گی دارم دروغ می گم؟چویا: نه بابا فقط.... فقط... ☹️
تا چویا حرفش تموم نشده بود که دازایه از در اومد تو و رو به من و دازایه گفت:
دازایه شما چونیا رو ندیدید؟؟؟
چویا: نه..
دازای: اصلا اینجا نیومده...
دازایه: پس این دختر کجاس آخه؟؟ 😣
بعد رفت و درو محکم کوبید....
دازای روبه چویا کرد و گفت:
دازای: بهتره بریم دنبال چونیا شاید اتفاقی افتاده.؟؟؟؟ چویاااا.... چویااا
چویا:.....
دازای چند تا بشکن جلوی صورت چویا زد و گفت:
دازای: چویا من باتوام ها... 😐
چویا: وای.... ببخشید چیزی می گفتی؟
دازای زد توی سرش و گفت:
دازای: گفتم بریم دنبال چونیا ممکنه بلایی سرش بیاد...
چویا: آره... آره بریم... 😧
[بعد از 20 دقیقه گشتن]
در اتاق مدیر باز شد و چونیا از اتاق مدیر بیرون اومد.
موهاش بهم ریخته بود و از دهن و دماغ و سرش خون میومد جوری که یک دیقه ای زیر پاش پر خون شد.(اسلاید دوم عکس)
دازایه و دازای چشماشون گرد شده بود و دازایه پرسید:
دازایه: چو.... چونیا.... چی ش.... چش شوده؟
چونیا: سرشو بالا آورد و تمام بدنش میلرزید...
دازای: چونیا_سان خوب بگید چی شده؟؟🤨
چونیا: م.. من
تا حرف چونیا تموم نشده بود در اتاق مدیر باز شد و آقای موریسان بیرون اومد و گفت: چیزی نیست خورده بود زمین... 😊
دازایه رو به موریسان با اخم گفت: آدم بخوره زمین این جوری میشه؟؟؟
موریسان اخم کرد و گفت: ببخشید....
دازایه اومد حرف دیگه ای بزنه که چونیا جلوی دهن دازایه رو گرت و گفت:
چونیا: گفتم بسههه.... من خوردم زمین... همین... بس کنید دیگه هم راجب این موضوع چیزی نگین. 😣
دازایه نفس عمیقی کشید و گفت:
دازایه: من که می دونم زمین نخوردی ولی.... ولی... ولش کن اصلا..
همون موقع چویا اومد و گفت:
چویا: پس اینجاین.. فوت همه جا رو دنبالتون گشتم (؛ 🥲
همون موقع موریس اومد جلوی چویا و گفت:
موریس: چرا دست روی خواهرت بلند می کنی ها؟!
چویا: آخ زد زیر گوش چونیا اونم بی دلیل.؟!
موریس: منم یدونه تورو بی دلیل می زنم تا بفهمی هر کاری خواهرت کرد حقی مداری این جوری رفتار کنی 😡
موریس یدونه زد توی صورت چویا و چویا از بینیش خون اومد و روی زمین افاد اومد یکی دیگ بزنه زیر گوش چویا که چونیا دست موریس و گرفت و پیچوند و گفت: دیگه دستتو روی برا.... چیز... ببخشید دوستم بلند نکن.. 😑
موریسان دستشو کشید و یقه لباسشو درست کرد و رفت توی اتاقشو درو محکم بست.
چویا روی زمین افتاده بود و غرق فکر بود که چونیا جلو اومد و دستمال گل دوزی شده قشنگی رو داد به چویا و گفت:
چونیا: از بینیت داره خون میاد با این دستمال رو بگیر و پاکش کن...(اسلاید سوم عکس)
چویا: ولی تو بیشتر نیاز داری. ...
چونیا: بازم دارم نگران نباش....
چویا دستمال گل دوزی شده رو گرفت و خون بینیشو پاک کرد و گفت: برات می شورم و فردا میارمش🙂
خوب.... خوب... این پارتو زیاد کردمش😊
پس...... حمایتاتونم زیاد شه دیگ🫠✨
راستی بگید عکسایی که طرذحی کردم توی اسلاید ها خوب بود یا نه؟ 🥹✨
خدافس.... 🫡
۲.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.