عشق مافیایی
#عشق_مافیایی
پارت چهاردهم
این متج..اوز گره قات.ل بابای جیمینه
البته خوبه باباش نیست و فقط بابای ناتنیشه و اون مافیاس...؟!
بغض کرده بودم
اومد جلو صورتم چونه ام که از شدت بغض میلرزید و دستش گرفت و تو صورتم زل زد
ب.ج:به به چه عروس خوشگلی
جیمین سلیقه ات خیلی خوبه
×ویو جیمین×
ا.ت ترسیده بود و بغض کرده بود
این کاملا مشخص بود
وقتی بابام چونه اش رو گرفت با نفرت تمام نگاش کرد
یه چیزی بین ایناست
رفتیم نشستیم رو مبلای سلطنتی که عاقد اومد و با عروسی کردیم
نشستیم میوه خوردیم
ولی ا.ت هیچی نخورد و همش تو فکر بود
شب شد و از اونجا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
ا.ت عقب نشست
باهاش کاری نداشتم چون حالش بد بود
بعد چند مین صدای گریه اش بلند شد
جیمین:نمیخوای بگی چی شده
ا.ت:ففط ببند دهنتو
فک نمیکردم بابات همون عوضی باشه...
جیمین:هی هی اون بابای من نیست:/!
ا.ت:من تا انتقام بابام رو ازش نگیرم ول کن نیستم
جیمین:هی هی بابا مامانت رو اوک بون کش.ته
ا.ت:نخیرشم
اوک بون مامانم رو ک.شته باباشم زحمت کشیده بابای منو ک.شته
این بابای اوک بون بابای ناتنی توئه
همونی که بهم تج..اوز کردددد
میفهمی فقط ده سالم بود...
و اون یه مرد چهل ساله
میفهمییییییی(با داد و گریه)
جیمین:باشه باشه بسه فهمیدم
دوباره گریه کرد
دلم براش سوخت واقعا حسه بدیه
رسیدیم خونه
پیاده شد...
وارد خونه شدیم رفتیم اتاقامون
که یهو صدای ا.ت از اتاقش اومد
رفتم پیشش
ا.ت:جیمین میشه زیپه لباس عروسمو باز کنی
فقط به بدنم نگا نکن و هرچی دیدی بیخیالش شو...!
جیمین:باشه بابا کاریت ندارم(با خنده)
ا.ت:منظورم این نیست فقط...
با باز کردن زیپ لباس حرفش نصفه موند
پشتش همش جای زخم بود و یه جای سالم نداشت
جیمین:اینا چین
ا.ت:گفتم که نبین
جیمین:اینا چیننن(با داد)
ا.ت:چرا سره من داد میزنی برو از بابات بپرس(با بغض و داد)
با شنیدن این جمله سریع از اتاق خارج شدم...
لایککککک کنننن🥲
پارت چهاردهم
این متج..اوز گره قات.ل بابای جیمینه
البته خوبه باباش نیست و فقط بابای ناتنیشه و اون مافیاس...؟!
بغض کرده بودم
اومد جلو صورتم چونه ام که از شدت بغض میلرزید و دستش گرفت و تو صورتم زل زد
ب.ج:به به چه عروس خوشگلی
جیمین سلیقه ات خیلی خوبه
×ویو جیمین×
ا.ت ترسیده بود و بغض کرده بود
این کاملا مشخص بود
وقتی بابام چونه اش رو گرفت با نفرت تمام نگاش کرد
یه چیزی بین ایناست
رفتیم نشستیم رو مبلای سلطنتی که عاقد اومد و با عروسی کردیم
نشستیم میوه خوردیم
ولی ا.ت هیچی نخورد و همش تو فکر بود
شب شد و از اونجا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
ا.ت عقب نشست
باهاش کاری نداشتم چون حالش بد بود
بعد چند مین صدای گریه اش بلند شد
جیمین:نمیخوای بگی چی شده
ا.ت:ففط ببند دهنتو
فک نمیکردم بابات همون عوضی باشه...
جیمین:هی هی اون بابای من نیست:/!
ا.ت:من تا انتقام بابام رو ازش نگیرم ول کن نیستم
جیمین:هی هی بابا مامانت رو اوک بون کش.ته
ا.ت:نخیرشم
اوک بون مامانم رو ک.شته باباشم زحمت کشیده بابای منو ک.شته
این بابای اوک بون بابای ناتنی توئه
همونی که بهم تج..اوز کردددد
میفهمی فقط ده سالم بود...
و اون یه مرد چهل ساله
میفهمییییییی(با داد و گریه)
جیمین:باشه باشه بسه فهمیدم
دوباره گریه کرد
دلم براش سوخت واقعا حسه بدیه
رسیدیم خونه
پیاده شد...
وارد خونه شدیم رفتیم اتاقامون
که یهو صدای ا.ت از اتاقش اومد
رفتم پیشش
ا.ت:جیمین میشه زیپه لباس عروسمو باز کنی
فقط به بدنم نگا نکن و هرچی دیدی بیخیالش شو...!
جیمین:باشه بابا کاریت ندارم(با خنده)
ا.ت:منظورم این نیست فقط...
با باز کردن زیپ لباس حرفش نصفه موند
پشتش همش جای زخم بود و یه جای سالم نداشت
جیمین:اینا چین
ا.ت:گفتم که نبین
جیمین:اینا چیننن(با داد)
ا.ت:چرا سره من داد میزنی برو از بابات بپرس(با بغض و داد)
با شنیدن این جمله سریع از اتاق خارج شدم...
لایککککک کنننن🥲
۳۰.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.