My handsome teacher pt7
My handsome teacher pt7
معلم خوشتیپ من
(یک ساعت بعد)
+اوفففف...دیگه نمیکشم...دقیقا یک ساعته داریم درس میخونیم...نمیتونم دیگه
(در میزنن)
+بیا تو
م ات : خسته نباشید...خیلی خودتونو اذیت نکنید...براتون خوراکی آوردم
_خیلی ممنون
م ات : بخورید خستگیتون در بره...من برم دیگه
+مامانم چه مهربون شده امروز
_خیلی آدم خوبیه
(ویو ات)
داشتیم کیک شکلاتی میخوردیم که یهو
_(از کنار لب ات شکلاتو پاک میکنه و بهم خیره میشن)...چیزه شکلات
+اها...ممنون
_اگه واسه امروز دیگه حوصله نداری من برم...اگه نه میتونیم ادامه بدیم
+خب من حوصله دارم ولی میترسم تو خسته باشی
_من هیچوقت از درس خسته نمیشم
+چه آدم عجیبی هستی...خیلی خب ادامه میدیم
درسو ادامه دادیم که نمیدونم چی شد خوابم برد...چشمامو باز کردم دیدم هوا تاریک شده و تو تختم خوابیدم اما نامجون تو اتاق نبود...رفتم پایین ببینم چی شده
+مامان نامجون کجاس؟
م ات : گفت وسط درس خوابت برده...رفت خونه
+چی؟رفت؟
م ات : اره خیلی اصرار کردم شام بمونه ولی گفت خونه منتظرشن باید برگرده
+اهان
رفتم یه آب به صورتم بزنم نمیدونم چرا همش اون لحظه که بهم خیره شده بودیم میومد تو ذهنم
+ات خودتو جمع کن...چرا باید اون پسره همش تو ذهنم باشه...بهش فک نکن
(ویو نامجون)
داشتم واسه ات درسو توضیح میدادم که دیدم در حالت خیلی کیوتی از خستگی خوابش برده...بغلش کردم گذاشتمش تو تختش...نمیدونم چرا همش دوست داشتم نگاهش کنم...اومدم اینور وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین
م ات : چی شد
_چیزه من دیگه باید برم...خیلی ممنون بابت خوراکی ها
م ات : ات کجاس؟
_چیزه ات وسط درس خوابش برد گذاشتمش تو تختش
م ات : اهان...خب شام بمون...مطمئنم اگه ات بیدار شه خوشحال میشه بفهمه موندی
_خیلی ممنونم...به اندازه کافی بهتون زحمت دادم...الان باید برگردم خونه...منتظرمن
م ات : خیلی خب پس...خسته نباشی
ب ات : خدانگهدار پسرم
_خداحافظتون
رفتم خونه نمیدونم تو راه چرا همش به ات فک میکردم...از ذهنم بیرون نمیره...همش دوست دارم بازم ببینمش
_خدایا من چمه؟چرا باید همش بهش فک کنم...از ذهنم برو بیرون
ادامه در کامنت ها
معلم خوشتیپ من
(یک ساعت بعد)
+اوفففف...دیگه نمیکشم...دقیقا یک ساعته داریم درس میخونیم...نمیتونم دیگه
(در میزنن)
+بیا تو
م ات : خسته نباشید...خیلی خودتونو اذیت نکنید...براتون خوراکی آوردم
_خیلی ممنون
م ات : بخورید خستگیتون در بره...من برم دیگه
+مامانم چه مهربون شده امروز
_خیلی آدم خوبیه
(ویو ات)
داشتیم کیک شکلاتی میخوردیم که یهو
_(از کنار لب ات شکلاتو پاک میکنه و بهم خیره میشن)...چیزه شکلات
+اها...ممنون
_اگه واسه امروز دیگه حوصله نداری من برم...اگه نه میتونیم ادامه بدیم
+خب من حوصله دارم ولی میترسم تو خسته باشی
_من هیچوقت از درس خسته نمیشم
+چه آدم عجیبی هستی...خیلی خب ادامه میدیم
درسو ادامه دادیم که نمیدونم چی شد خوابم برد...چشمامو باز کردم دیدم هوا تاریک شده و تو تختم خوابیدم اما نامجون تو اتاق نبود...رفتم پایین ببینم چی شده
+مامان نامجون کجاس؟
م ات : گفت وسط درس خوابت برده...رفت خونه
+چی؟رفت؟
م ات : اره خیلی اصرار کردم شام بمونه ولی گفت خونه منتظرشن باید برگرده
+اهان
رفتم یه آب به صورتم بزنم نمیدونم چرا همش اون لحظه که بهم خیره شده بودیم میومد تو ذهنم
+ات خودتو جمع کن...چرا باید اون پسره همش تو ذهنم باشه...بهش فک نکن
(ویو نامجون)
داشتم واسه ات درسو توضیح میدادم که دیدم در حالت خیلی کیوتی از خستگی خوابش برده...بغلش کردم گذاشتمش تو تختش...نمیدونم چرا همش دوست داشتم نگاهش کنم...اومدم اینور وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین
م ات : چی شد
_چیزه من دیگه باید برم...خیلی ممنون بابت خوراکی ها
م ات : ات کجاس؟
_چیزه ات وسط درس خوابش برد گذاشتمش تو تختش
م ات : اهان...خب شام بمون...مطمئنم اگه ات بیدار شه خوشحال میشه بفهمه موندی
_خیلی ممنونم...به اندازه کافی بهتون زحمت دادم...الان باید برگردم خونه...منتظرمن
م ات : خیلی خب پس...خسته نباشی
ب ات : خدانگهدار پسرم
_خداحافظتون
رفتم خونه نمیدونم تو راه چرا همش به ات فک میکردم...از ذهنم بیرون نمیره...همش دوست دارم بازم ببینمش
_خدایا من چمه؟چرا باید همش بهش فک کنم...از ذهنم برو بیرون
ادامه در کامنت ها
۱.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.