عشق فراموش شده پارت 61
سویون سئونگ هو رو بغل کرده بود
نامی: خاله می هی دوس نداره اینجوری ناراحت باشین بسه لطفا(بغض)
جین: سئونگ هو بسه تروخدا گریه نکن
سئونگ هو: نمیتونم گریه نکنم دسته خودم نیس (گریه)
کوک رف سئونگ هورو بغل کرد
کوک: اروم باش داداشه خوشگلم باشه مطمئنم مامان اونحا جاش بهتره(بغض)
جیمین: برگردیم خونه؟
جیمین انقد گریه کرده بود چشاش شده بود کاسه خون
سئونگ هو: بریم(بغض)
برگشتیم خونه
چان و یونام اومدن بعد ی ساعت بغل کردن و چک کردن چان دیگه شب شد
موقع شام نه سئونگ هو اومد نه کوک جفتشون تو اتاقاشون بودن
هانا: من غذای سئونگ هو رو براش میبرم
هیون بین: نه دخترم تو واسه کوک ببر میدونی چقد لجبازه جز تو به حرف هیشکدوممون گوش نمیده
جین: راس میگه ما غذای سئونگ هو رو میبریم
غذا برداشتم بردم برا کوک جلو اتاقش بودم در زدم ولی جواب نداد
هانا: دارم میام داخل
درو باز کردم دیدم مث ی مرده متحرک رو تخت دراز کشیده درم بستم رفتم پیشش رو تخت نشستم غذارم گذاشتم رو میز کنار تخت
هانا: پاشو غذا بخور
انقد گریه کرده بود که صداشم گرفته بود
کوک: نمیخورم(صدای گرفته)
هانا: نظر نخواستم پاشو
کوک: سیرم نمیخورم
هانا: تا3ماشمرم پاشدی هیچ پانشدی دیگه خودت خوب میدونی چیکار میکنم
هانا: 1
کوک:......
هانا: 2
بازم تکون نخورد خواستم بگم 3که پاشد نشست
غذارو گذاشتم جلوش
هانا: بخور
بی میل چاپستیک رو برداش یکم از غذا خورد
هانا: همشو باید بخوری
کوک: میل ندارم نمیتونم بخورم
هانا: خودم بزور میکنم تو حلقت
چاپستیکارو برداشتم بزور کل غذا رو کردم تو حلقش
ی لیوان ابم بش دادم
ظرفارو برداشتم برم که دستمو گرف
کوک: نرو امشبو پیشم بمون
هانا: باشه ظرفارو ببرم میام
دستمو کشید نشوندم رو تخت
کوک: خدمتکار میاد میبرش
تا خواستم حرفی بزنم دراز کشید رو تخت سرشو گذاش رو پام
کوک: میدونی مامانم همیشه میگف اگه من یروزی نبودم نباید خودتونو اذیت کنین ولی اخه چطور (بغض)
همینجوری که با موهاش بازی میکردم گفتم
هانا: منو در نظر بگیر مرگ مامانمو به بدترین شکل ممکن جلو چشام دیدم حتی سویونم فک میکردم مرده همش خودمو مقصر میدونستم چون جلو چشا خودم کشتنشون ولی کاری از دستم برنمیومد برا نجاتشون انجام بدم حتی نتونستم اینجا پیش شماها و چان بمونم با14سال سن اون همه دردو تحمل کردم ولی به کسی نگفتم ریختم تو خودم وارد کشوری شدم که هیچی ازش نمیدونستم هیچ کسو نمیشناخدم هروز از خودم میپرسیدم چرا منم باهاشون نمردم چرا اصن من زندم چن بار میخواستم خودمو ازین زندگی راحت کنم خودکشی کنم ولی نتونستم
بعضی وقتا انقد ورزش میکردم که بیهوش بشم واسه یلحظه هم شده بتونم راحت بخوابم چون همش کابوس میدیدم چن سال پیش یه روانشناس میرفتم که بزور خوب شدم ولی بعد اون سادیسمی شدم ی قاتل بیرحم به قول بقیه ی هیولا خودم بعضی وقتا باور نمیکنم این خوده واقعیم باشم
من اونموقع تنهایی با همه ی اینا حنگیدم ولی تو سئونگ هو و مارو داری هروقت بخای کنارتیم
کوک: الان فقط تو میتونی ارومم کنی
هانا: این حرفت یاد بچگیامون انداختم
یبار نمدونم کابوس دیده بودی اتاقامون جفت هم بود اومدم پیشت خواستم به زنعمو بگم که همین حرفو بم زدی
کوک: ارع(خنده تلخ)
هانا: بخواب خواب تنها چیزیه که واسه چن ساعت از دردا دورت میکنه
کوک: همینجا بمونی نری
هانا: باشه نمیرم
نامی: خاله می هی دوس نداره اینجوری ناراحت باشین بسه لطفا(بغض)
جین: سئونگ هو بسه تروخدا گریه نکن
سئونگ هو: نمیتونم گریه نکنم دسته خودم نیس (گریه)
کوک رف سئونگ هورو بغل کرد
کوک: اروم باش داداشه خوشگلم باشه مطمئنم مامان اونحا جاش بهتره(بغض)
جیمین: برگردیم خونه؟
جیمین انقد گریه کرده بود چشاش شده بود کاسه خون
سئونگ هو: بریم(بغض)
برگشتیم خونه
چان و یونام اومدن بعد ی ساعت بغل کردن و چک کردن چان دیگه شب شد
موقع شام نه سئونگ هو اومد نه کوک جفتشون تو اتاقاشون بودن
هانا: من غذای سئونگ هو رو براش میبرم
هیون بین: نه دخترم تو واسه کوک ببر میدونی چقد لجبازه جز تو به حرف هیشکدوممون گوش نمیده
جین: راس میگه ما غذای سئونگ هو رو میبریم
غذا برداشتم بردم برا کوک جلو اتاقش بودم در زدم ولی جواب نداد
هانا: دارم میام داخل
درو باز کردم دیدم مث ی مرده متحرک رو تخت دراز کشیده درم بستم رفتم پیشش رو تخت نشستم غذارم گذاشتم رو میز کنار تخت
هانا: پاشو غذا بخور
انقد گریه کرده بود که صداشم گرفته بود
کوک: نمیخورم(صدای گرفته)
هانا: نظر نخواستم پاشو
کوک: سیرم نمیخورم
هانا: تا3ماشمرم پاشدی هیچ پانشدی دیگه خودت خوب میدونی چیکار میکنم
هانا: 1
کوک:......
هانا: 2
بازم تکون نخورد خواستم بگم 3که پاشد نشست
غذارو گذاشتم جلوش
هانا: بخور
بی میل چاپستیک رو برداش یکم از غذا خورد
هانا: همشو باید بخوری
کوک: میل ندارم نمیتونم بخورم
هانا: خودم بزور میکنم تو حلقت
چاپستیکارو برداشتم بزور کل غذا رو کردم تو حلقش
ی لیوان ابم بش دادم
ظرفارو برداشتم برم که دستمو گرف
کوک: نرو امشبو پیشم بمون
هانا: باشه ظرفارو ببرم میام
دستمو کشید نشوندم رو تخت
کوک: خدمتکار میاد میبرش
تا خواستم حرفی بزنم دراز کشید رو تخت سرشو گذاش رو پام
کوک: میدونی مامانم همیشه میگف اگه من یروزی نبودم نباید خودتونو اذیت کنین ولی اخه چطور (بغض)
همینجوری که با موهاش بازی میکردم گفتم
هانا: منو در نظر بگیر مرگ مامانمو به بدترین شکل ممکن جلو چشام دیدم حتی سویونم فک میکردم مرده همش خودمو مقصر میدونستم چون جلو چشا خودم کشتنشون ولی کاری از دستم برنمیومد برا نجاتشون انجام بدم حتی نتونستم اینجا پیش شماها و چان بمونم با14سال سن اون همه دردو تحمل کردم ولی به کسی نگفتم ریختم تو خودم وارد کشوری شدم که هیچی ازش نمیدونستم هیچ کسو نمیشناخدم هروز از خودم میپرسیدم چرا منم باهاشون نمردم چرا اصن من زندم چن بار میخواستم خودمو ازین زندگی راحت کنم خودکشی کنم ولی نتونستم
بعضی وقتا انقد ورزش میکردم که بیهوش بشم واسه یلحظه هم شده بتونم راحت بخوابم چون همش کابوس میدیدم چن سال پیش یه روانشناس میرفتم که بزور خوب شدم ولی بعد اون سادیسمی شدم ی قاتل بیرحم به قول بقیه ی هیولا خودم بعضی وقتا باور نمیکنم این خوده واقعیم باشم
من اونموقع تنهایی با همه ی اینا حنگیدم ولی تو سئونگ هو و مارو داری هروقت بخای کنارتیم
کوک: الان فقط تو میتونی ارومم کنی
هانا: این حرفت یاد بچگیامون انداختم
یبار نمدونم کابوس دیده بودی اتاقامون جفت هم بود اومدم پیشت خواستم به زنعمو بگم که همین حرفو بم زدی
کوک: ارع(خنده تلخ)
هانا: بخواب خواب تنها چیزیه که واسه چن ساعت از دردا دورت میکنه
کوک: همینجا بمونی نری
هانا: باشه نمیرم
۴.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.