پارت۲۸
پارت۲۸
هوسوک با دیدن نقاشی اشکاش بیشنر شروع به ریختن کردند و رفت پایین پیش نقاشی هایی که خودشو پدرش کشیده بودن
هوسوک یه نقاش فوق العاده بود پدرش با اینکه یه مافیا بود همیشه هوای هوسوک روداشت و زیاد باهاش وقت می گذروند باهم کلی نقاشی کسیده بودن که همشون رو توی یه اتاق گذاشته بود
وارد اتاق که شد در رو محکم بست به سمت تک تک نقاشی هاش رو چند تای اولی رو پشت سر هم پاره کرد ریخت زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کردن کرد الان باید چیکار می کرد با مادرش یا خواهری که وابسته پدرش بود و هرشب با لالایی باباش به خواب می رفت
یا خود ش چیکار می کرد کسی که اگر یک روز صدای باباش رو نمی شنید دیونه میشد الان باید اون صدا رو چطوری بشنوه
پدرس کجا بود که با هر بار گریه کردنش کلی دل داریش بده
از روی زمین بلند شد و رفت سمت اتاقی که الان پدرش داخلش بود با اون هم دستگاه می خواست برای آخرین بار پدرس رو ببینه همین که پشت در رسید از پشت شیشه پدرش رو دید که چطوری داره جون میده صدای دکترا بلند شد
هوسوک درو باز کرد که فهمید پدرش دیگه قلبش نمی زنه رفت و تن بی جون پدرش و به آغوش کشید که دکترا هم مانع نشدن چون پدرش چند دقیقه ای بود که تموم کرده بود دکترا همه ی تلاششون رو کرده بودن
از اون لحظه به بعد هوسوک تبدیل به و............
کامنتا زیاد باشه امشبم آپ می کنم
هوسوک با دیدن نقاشی اشکاش بیشنر شروع به ریختن کردند و رفت پایین پیش نقاشی هایی که خودشو پدرش کشیده بودن
هوسوک یه نقاش فوق العاده بود پدرش با اینکه یه مافیا بود همیشه هوای هوسوک روداشت و زیاد باهاش وقت می گذروند باهم کلی نقاشی کسیده بودن که همشون رو توی یه اتاق گذاشته بود
وارد اتاق که شد در رو محکم بست به سمت تک تک نقاشی هاش رو چند تای اولی رو پشت سر هم پاره کرد ریخت زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کردن کرد الان باید چیکار می کرد با مادرش یا خواهری که وابسته پدرش بود و هرشب با لالایی باباش به خواب می رفت
یا خود ش چیکار می کرد کسی که اگر یک روز صدای باباش رو نمی شنید دیونه میشد الان باید اون صدا رو چطوری بشنوه
پدرس کجا بود که با هر بار گریه کردنش کلی دل داریش بده
از روی زمین بلند شد و رفت سمت اتاقی که الان پدرش داخلش بود با اون هم دستگاه می خواست برای آخرین بار پدرس رو ببینه همین که پشت در رسید از پشت شیشه پدرش رو دید که چطوری داره جون میده صدای دکترا بلند شد
هوسوک درو باز کرد که فهمید پدرش دیگه قلبش نمی زنه رفت و تن بی جون پدرش و به آغوش کشید که دکترا هم مانع نشدن چون پدرش چند دقیقه ای بود که تموم کرده بود دکترا همه ی تلاششون رو کرده بودن
از اون لحظه به بعد هوسوک تبدیل به و............
کامنتا زیاد باشه امشبم آپ می کنم
۳۳.۲k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.