پارت ۲ قسمت اول
مدام دست گرمش رو بین دستاش نگه میداشت و حتی برای لحظه ای اون ها رو ول نمیکرد انگار اگه اون دست رو رها میکرد همسرش برای همیشه از کنارش پر میکشید
فقط توی سکوتی عاشقانه و با بغضی کینه به چهره رنگ پریده سویون خیره شده بود.
(کاش به حرفم گوش میکردی..کاش بیخیال بچه میشدی..کاش انقدر با محبت و فرشته نبودی..اونوقت میتونستی زنده بمونی)
همه این کاش ها روی دلش سنگینی میکرد حتی فکر اینکه تا چند روز بیشتر کنارش نیست احساس مرگ میکرد و اشکاش بی اختیار کاسه چشمش رو پر میکرد.
کارما رو نمیفهمید..چرا دقیقا وقتی که داشتن از خوشحالی نعمت بچه به خودشون میبالیدن و ذوق میکردن سویون حالش بد شد؟
چرا باید توی بارداریش متوجه اون غده سرطان کوفتی توی معدش میشدن؟
چرا نمیشد فقط سویون بیخیال اون بچه میشد و اجازه عمل به دکترا میداد؟
ولی نه...اون جون خودشو داشت در اضای جون دخترشون میداد..این بی رحمی بود!
آروم سرشو پایین آورد و دست سویون رو به پیشونیش تکیه زد و آه جانسوزی کشید..قطره اشکش بی اختیار روی ملحفه سفید رنگ بیمارستان چکید!
با حس حرکت انگشتای سویون سرش رو بالا آورد نگاهشو به چشمای بی رمق زنگ داد
-بیدارت کردم؟
سویون به آرومی سرش رو به نشونه نه تکون داد حتی موقع بیماری هم زیبا بود و میدرخشید
-گریه کردی؟
صدای سویون یا اینکه کمی ضعیفی و خستگی توش میزد اما هنوزم شیرین بود تهیونگ نمیخواست زنش رو از اون ناراحت تر و خسته تر کنه فقط لبخند اجباری زد و دست دیگش رو بالا برد و موهاش رو نوازش کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
-حالت خوبه؟
سویون چهرشو در هم کشید و نفس عمیقی سر داد دختر کوچیکش داشت لگد میزد و همین براش کافی بود تا قلبش رو به آتیش بندازه
-درد دارم...این شیطون همش داره لگد میزنه
تهیونگ از روی درد خنده ای کرد و نگاهشو به شکم برآمده سویون داد سرش رو کمی جلوتر برد و خطاب به اون بچه کوچیک توی شکم همسرش گفت
-عزیرم مامانتو انقدر اذیت نکن هوم؟ اون خستس
سویون لبخندی به تهیونگ زد تهیونگ دوباره سرشو پایین انداخت میدونست پیش کشیدن دوباره این بحث سویون رو ناراحت میکنه ولی میخواست هنوز هم رضایتش رو اعلام بکنه
-نمیشد فقط بیخیالش بشی؟بهت که گفتم من بچه نمیخوام.
+ما قبلا راجبش حرف زدیم تهیونگ.
سویون هنوزم مهربون بود تهیونگ دیگه نمیتونست تحمل کنه شونه هاش خمیده شده بود و سرش دوباره به پایین افتاد و صدای گریه های مردونش بلند شد.
-خیلی بیرحمی...میدونی چقدر بهت وابستم؟میدونی بدون تو نمیتونم و هنوز اصرار داری ولم کنی و بری.
سویون لبخندش محو شد..خودشم قلبش تیر میکشید که قرار بود این مرد رو تنها بزاره و برای همیشه چشماشو ببنده.آب دهانش رو به سختی قورت داد و اخم کم رنگی روی پیشونیش نشست.
-تهیونگ...
تهیونگ جوابی نداد و همون جور با شونه های لرزون به گریه کردن ادامه داد.
-تهوینگ به من نگاه کن...
صدای همسرش محکم بود.تهسونگ با دستش اشکاش رو پاک کرد و با همون چشمای قرمز و نسبتا پف کرده که به خاطر گریه زیاد اینجوری شده بود به همسرش خیره شد.
_نمیخوام کلیشه"من حتی با مرگم کنارت هستم و همیشه تو قلبتم"رو بگم!این دنیا جای واقعی و بی رحمیه جایی که یک لحظه خوشی رو بهت میده و لحظه بعد دنیا رو ممکنه برات جهنم کنه!فکر میکنی چرا من اصرار دارم بچمون رو به دنیا بیارم؟چون میخوام وقتی رفتم تو تنها نباشی..میخوام یه تیکه از خودم رو برات بزارم..کسی که با نگاه کردن بهش به یادم بیفتی و بدونی یکی مثل من یک زمانی عاشقانه دوست داشت.
فقط توی سکوتی عاشقانه و با بغضی کینه به چهره رنگ پریده سویون خیره شده بود.
(کاش به حرفم گوش میکردی..کاش بیخیال بچه میشدی..کاش انقدر با محبت و فرشته نبودی..اونوقت میتونستی زنده بمونی)
همه این کاش ها روی دلش سنگینی میکرد حتی فکر اینکه تا چند روز بیشتر کنارش نیست احساس مرگ میکرد و اشکاش بی اختیار کاسه چشمش رو پر میکرد.
کارما رو نمیفهمید..چرا دقیقا وقتی که داشتن از خوشحالی نعمت بچه به خودشون میبالیدن و ذوق میکردن سویون حالش بد شد؟
چرا باید توی بارداریش متوجه اون غده سرطان کوفتی توی معدش میشدن؟
چرا نمیشد فقط سویون بیخیال اون بچه میشد و اجازه عمل به دکترا میداد؟
ولی نه...اون جون خودشو داشت در اضای جون دخترشون میداد..این بی رحمی بود!
آروم سرشو پایین آورد و دست سویون رو به پیشونیش تکیه زد و آه جانسوزی کشید..قطره اشکش بی اختیار روی ملحفه سفید رنگ بیمارستان چکید!
با حس حرکت انگشتای سویون سرش رو بالا آورد نگاهشو به چشمای بی رمق زنگ داد
-بیدارت کردم؟
سویون به آرومی سرش رو به نشونه نه تکون داد حتی موقع بیماری هم زیبا بود و میدرخشید
-گریه کردی؟
صدای سویون یا اینکه کمی ضعیفی و خستگی توش میزد اما هنوزم شیرین بود تهیونگ نمیخواست زنش رو از اون ناراحت تر و خسته تر کنه فقط لبخند اجباری زد و دست دیگش رو بالا برد و موهاش رو نوازش کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
-حالت خوبه؟
سویون چهرشو در هم کشید و نفس عمیقی سر داد دختر کوچیکش داشت لگد میزد و همین براش کافی بود تا قلبش رو به آتیش بندازه
-درد دارم...این شیطون همش داره لگد میزنه
تهیونگ از روی درد خنده ای کرد و نگاهشو به شکم برآمده سویون داد سرش رو کمی جلوتر برد و خطاب به اون بچه کوچیک توی شکم همسرش گفت
-عزیرم مامانتو انقدر اذیت نکن هوم؟ اون خستس
سویون لبخندی به تهیونگ زد تهیونگ دوباره سرشو پایین انداخت میدونست پیش کشیدن دوباره این بحث سویون رو ناراحت میکنه ولی میخواست هنوز هم رضایتش رو اعلام بکنه
-نمیشد فقط بیخیالش بشی؟بهت که گفتم من بچه نمیخوام.
+ما قبلا راجبش حرف زدیم تهیونگ.
سویون هنوزم مهربون بود تهیونگ دیگه نمیتونست تحمل کنه شونه هاش خمیده شده بود و سرش دوباره به پایین افتاد و صدای گریه های مردونش بلند شد.
-خیلی بیرحمی...میدونی چقدر بهت وابستم؟میدونی بدون تو نمیتونم و هنوز اصرار داری ولم کنی و بری.
سویون لبخندش محو شد..خودشم قلبش تیر میکشید که قرار بود این مرد رو تنها بزاره و برای همیشه چشماشو ببنده.آب دهانش رو به سختی قورت داد و اخم کم رنگی روی پیشونیش نشست.
-تهیونگ...
تهیونگ جوابی نداد و همون جور با شونه های لرزون به گریه کردن ادامه داد.
-تهوینگ به من نگاه کن...
صدای همسرش محکم بود.تهسونگ با دستش اشکاش رو پاک کرد و با همون چشمای قرمز و نسبتا پف کرده که به خاطر گریه زیاد اینجوری شده بود به همسرش خیره شد.
_نمیخوام کلیشه"من حتی با مرگم کنارت هستم و همیشه تو قلبتم"رو بگم!این دنیا جای واقعی و بی رحمیه جایی که یک لحظه خوشی رو بهت میده و لحظه بعد دنیا رو ممکنه برات جهنم کنه!فکر میکنی چرا من اصرار دارم بچمون رو به دنیا بیارم؟چون میخوام وقتی رفتم تو تنها نباشی..میخوام یه تیکه از خودم رو برات بزارم..کسی که با نگاه کردن بهش به یادم بیفتی و بدونی یکی مثل من یک زمانی عاشقانه دوست داشت.
۱۹.۴k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.