Gate of hope &24
ویو یویی
همینطور که به زیبایی هیونجین مخفیانه خیره شده بود ادامه داد:مطمعنی حالت خوبه؟
هیونجین خندید و گفت:اره من خوبم نگران نباش!
یویی چشاشو از هیونجین گرفته و به ماه کامل خیره شد
یویی:اینبار واقعا ترسیدم!قدرتام تقریبا کار نکرد ترسیدم که نتونم نجاتت بدم!
فلش بک به هواپیما..
یویی زود رفت جلو همه رو کنار زد و به هیونجین که مثل یخ سر شده بود دست زد
یویی:رسیدم هیونجین تحمل کن..
دستامو گذاشتم رو چشاش و طلسمو خوندم ولی هیچ حرکتی نکرد این باعث شد تا مرز سکته برم قدرتام چش شدن؟؟؟
دوباره دستامو گذاشتم رو چشاش و دوباره طلسمو خوندم ولی بازم کار نکرد و باعث شد از استرس بلرزم و بغض کنم
یویی:هیونجینن صدامو میشنوی اگه شوخی میکنی همین الان بیدار شو زود!
ولی هیونجین هیچ ری اکشنی نشون نداد
یویی گریش گرفته و هیونجینو محکم کشید بغلش و همراه با اشک ریختن دوباره طلسمو خوند و اینبار موفق شد هیونجین برگشته بود:)
پایان فلش بک
زمان حال..
هیونجین خندید و گفت:اینبار گریه هم کردی؟!
یویی که استرس گرفته بود گفت:نه چرا گریه کنم؟
هیونجین:دروغ گفتنت خیلی ضایع هست!
یویی صداشو نازک کرد و آروم گفت:تنها یه ماه مونده که از این بیماری نجاتت بدم نمیتونم بذارم طی این یه ماه چیزیت شه!
هیونجین با غم خندید و گفت:پس یه ماه دیگه تو هم دیگه نیستی نه!؟
یویی دست هیونجینو گرفت و گفت:بیا به اینا فک نکنیم خوابم میاد میرم بخوابم فردا قراره کلی جاها بریم ها!!
هیونجین هم خندید و گفت:قراره بفهمم از چی میترسی!
یویی همینطور که به سمت اتاقش میرفت خندید و گفت:من از هیچی نمیترسم!
و وارد اتاقش شد..
هیونجین سرشو بلند کرده و به ماه خیره شد چقد ظالمانه بود که قراره یه ماه دیگه کلا نبینمش ولی من...
هیونجین به خودت بیا اون فقط یه فرشته اس که برای نجاتت امده!..
عکس شخصیتارو میخواین؟:)
همینطور که به زیبایی هیونجین مخفیانه خیره شده بود ادامه داد:مطمعنی حالت خوبه؟
هیونجین خندید و گفت:اره من خوبم نگران نباش!
یویی چشاشو از هیونجین گرفته و به ماه کامل خیره شد
یویی:اینبار واقعا ترسیدم!قدرتام تقریبا کار نکرد ترسیدم که نتونم نجاتت بدم!
فلش بک به هواپیما..
یویی زود رفت جلو همه رو کنار زد و به هیونجین که مثل یخ سر شده بود دست زد
یویی:رسیدم هیونجین تحمل کن..
دستامو گذاشتم رو چشاش و طلسمو خوندم ولی هیچ حرکتی نکرد این باعث شد تا مرز سکته برم قدرتام چش شدن؟؟؟
دوباره دستامو گذاشتم رو چشاش و دوباره طلسمو خوندم ولی بازم کار نکرد و باعث شد از استرس بلرزم و بغض کنم
یویی:هیونجینن صدامو میشنوی اگه شوخی میکنی همین الان بیدار شو زود!
ولی هیونجین هیچ ری اکشنی نشون نداد
یویی گریش گرفته و هیونجینو محکم کشید بغلش و همراه با اشک ریختن دوباره طلسمو خوند و اینبار موفق شد هیونجین برگشته بود:)
پایان فلش بک
زمان حال..
هیونجین خندید و گفت:اینبار گریه هم کردی؟!
یویی که استرس گرفته بود گفت:نه چرا گریه کنم؟
هیونجین:دروغ گفتنت خیلی ضایع هست!
یویی صداشو نازک کرد و آروم گفت:تنها یه ماه مونده که از این بیماری نجاتت بدم نمیتونم بذارم طی این یه ماه چیزیت شه!
هیونجین با غم خندید و گفت:پس یه ماه دیگه تو هم دیگه نیستی نه!؟
یویی دست هیونجینو گرفت و گفت:بیا به اینا فک نکنیم خوابم میاد میرم بخوابم فردا قراره کلی جاها بریم ها!!
هیونجین هم خندید و گفت:قراره بفهمم از چی میترسی!
یویی همینطور که به سمت اتاقش میرفت خندید و گفت:من از هیچی نمیترسم!
و وارد اتاقش شد..
هیونجین سرشو بلند کرده و به ماه خیره شد چقد ظالمانه بود که قراره یه ماه دیگه کلا نبینمش ولی من...
هیونجین به خودت بیا اون فقط یه فرشته اس که برای نجاتت امده!..
عکس شخصیتارو میخواین؟:)
۱۳.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.