4 Part
از زبان ا/ت:
قرصام رو خوردم.
لامپ هارو خاموش کردم و پرده هارو کشیدم. تلویزیون داخل اتاقم رو روشن کردم. روی تخت نشستم. پفیلا رو ریختم داخل یه ظرف و فیلم هارو دونه دونه پلی کردم. فیلم بچگیام. خندم میگرفت از دیدنشون. خیلی بچه بودم. اون موقعی که مامانم زنده بود. از دیدن خودم اون زمان ذوق میکردم و دست و پاهام رو تکون میدادم. اون جایی که سرمو کردم داخل ظرف ماست تا ته. واقعا خنده دار بود با این حال جلوی قطره های اشکی که ناخودآگاه از چشمام میومد رو نمیتونستم بگیرم. بلند بلند میخندیدم و اشک میریختم. حتما یکی منو توی اون موقعیت ببینه فکر میکنه دیوونم.
از زبان تهیونگ:
رفتم سمت اتاقش. صداش از پشت در میومد. داشت میخندید ولی چرا انگار پشت این خنده یه چیزیو قایم میکرد؟
از زبان ا/ت:
تلویزیون رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم. اونقدر خسته بودم که واسه شام بلند نشدم. فقط و فقط خواب. حتی اگه یکم دیگه ولم میکردن میتونستم تا دو روز بعدشم بخوابم.
صبح از خواب پاشدم. نگاه کردم به ساعت گوشیم. یا خدا ساعت 12 ظهر بود. رفتم طبقه پایین. یه لیوان شیرقهوه خوردم که تهیونگ اومد. یه نگاهی بهم کرد.
تهیونگ: هرموقع خواستی بری بیرون میتونی بهم بگی.
ا/ت: باشه
موقعیت خوبی بود بهش بگم که باهام بیاد خرید. از اون روز میترسم برم بیرون.
ا/ت: میشه برم خرید؟ امروز؟
تهیونگ: باشه
یکم بعدش رفت. منم رفتم تا آماده بشم. یه لباس واسم مونده بود. همون رو پوشیدم.
...
لایک
❤️
قرصام رو خوردم.
لامپ هارو خاموش کردم و پرده هارو کشیدم. تلویزیون داخل اتاقم رو روشن کردم. روی تخت نشستم. پفیلا رو ریختم داخل یه ظرف و فیلم هارو دونه دونه پلی کردم. فیلم بچگیام. خندم میگرفت از دیدنشون. خیلی بچه بودم. اون موقعی که مامانم زنده بود. از دیدن خودم اون زمان ذوق میکردم و دست و پاهام رو تکون میدادم. اون جایی که سرمو کردم داخل ظرف ماست تا ته. واقعا خنده دار بود با این حال جلوی قطره های اشکی که ناخودآگاه از چشمام میومد رو نمیتونستم بگیرم. بلند بلند میخندیدم و اشک میریختم. حتما یکی منو توی اون موقعیت ببینه فکر میکنه دیوونم.
از زبان تهیونگ:
رفتم سمت اتاقش. صداش از پشت در میومد. داشت میخندید ولی چرا انگار پشت این خنده یه چیزیو قایم میکرد؟
از زبان ا/ت:
تلویزیون رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم. اونقدر خسته بودم که واسه شام بلند نشدم. فقط و فقط خواب. حتی اگه یکم دیگه ولم میکردن میتونستم تا دو روز بعدشم بخوابم.
صبح از خواب پاشدم. نگاه کردم به ساعت گوشیم. یا خدا ساعت 12 ظهر بود. رفتم طبقه پایین. یه لیوان شیرقهوه خوردم که تهیونگ اومد. یه نگاهی بهم کرد.
تهیونگ: هرموقع خواستی بری بیرون میتونی بهم بگی.
ا/ت: باشه
موقعیت خوبی بود بهش بگم که باهام بیاد خرید. از اون روز میترسم برم بیرون.
ا/ت: میشه برم خرید؟ امروز؟
تهیونگ: باشه
یکم بعدش رفت. منم رفتم تا آماده بشم. یه لباس واسم مونده بود. همون رو پوشیدم.
...
لایک
❤️
۱۸.۱k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.