عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:45
لونا: خب من میرم اتاق شما راحت حرفاتونو بزنید...
رفت...
تهیونگ: ا/ت.. لطفا... به حرفام گوش بده (صدای عم الود)
ویو تهیونگ
تو سکوت بود پس ادامه دادم...
تهیونگ: ببین ا/ت...(اینجا کمی بغضش بیشتر میشه) ب.. بخدا... همه کارارو اون مجبور کرد... اون اون بزور باهام اینکارو کرد.. من من اصن این کارو نمیکردم.. عا.. حتی.. حتی پیامشم اینجاست...
پیامرو اوردم گرفتم سمت ا/ت.. اونم گوشیو ازم گرفتو خوب به پیامه نگاه کرد و متوجه شدم ک چشماش پر اشک شدو اشکا ها از چشماش جاری شد... منم اروم اروم گریم گرفته بودو اروم جوری ک سرم پایین بود گریه میکردم.. که یهو لب باز کردمو اروم گفتم..
تهیونگ: ا/ت.. ب.. بخدا من دوستت...
خواستم حرفمو بزنم که فهمیدم بغلم کرده.... منم با گریه بغلش کردم...
ا/ت: ت.. تهیونگ... میدونستی چقدر گریه کردم؟... میدونستی چقدر حالم بد شد وقتس تو نبودی؟...
تهیونگ: من فدات بشم... من.. از تو و از بچم ب خوبی مراقبت میکنم... اینو بهت قول میدم...
که یهو سرشو اورد بالا و گفت...
ا/ت: ت.. تو میدونس.. تی؟
تهیونگ: اره لونا بهم پشت تلفن گفت... انقدر گریه کردم که نگو...
بعدش با دستاش گریه هامو پاک کرد.... میدونم خیلی دوسم داره.. خیلی... منم بیشتر از اون عاشقشم...همینجوری صورتامون نزدیک هم بود... داشت اشکامو پاک میکرد و منم زول زده بود تو چشمایی ک توش کهشکشان میدیدم... ک یهو نمیدونم چیشد...
ویو ا/ت
داشتم اشکاشو پاک میکردم یهو دوباره حالت تهوع گرفتم... از بغلش اومدم بیرونو دستمو گذاشتم جلو دهنم و دوییدم سمت سرویس.. کلی بالااوردمو صورتم عین گچ بود...صورتمو شستم... فهمیدم در دستشویی رو یکی میزنه...
تهیونگ: ا/ت... حالت خوبه؟
ا/ت: عاا.. اره ارع خوبم...فقط یکم حالت تهوع گرفتم...
تهیونگ: عاها.. باشه...
و رفت...
رفتم بیرون تهیونگ دستاشو باز کردو رفتم بغلش... بغلش خیلی گرم بود... احساس ارامش میکردم... فشارش دادم...
تهیونگ: الان میترکم(خنده)
ا/ت: اشکال نداره..
که یهو لونا اومد...
لونا: به به... عروسو دوماد... اشتی کردن؟...
از بغل تهیونگ اومدم بیرونو بهش گفتم
ا/ت: بله خانمـ..(خنده)
رفتیم نشستیمو لونا ازمون پذیرایی کرد.. و منم عین چی میخوردم ک تهیونگ لب باز کردو گفت..
تهیونگ: ا/ت... بچمون چند وقتشه...؟...
ا/ت:ها؟... اها.. چیزه نمیدونم..
تهیونگ: نمیدونی؟(تعجب)
ا/ت:هوم
تهیونگ: خب پاشو اماده شو...
ا/ت: برای چی؟
تهیونگ: به عنوان پدر بچه میخوام بدونم چند وقتشه...!!
پاشدم حاضر شدمو گفتم بریم..
بعد چند مین
به بیمارستان رسیدیم
لونا: خب من میرم اتاق شما راحت حرفاتونو بزنید...
رفت...
تهیونگ: ا/ت.. لطفا... به حرفام گوش بده (صدای عم الود)
ویو تهیونگ
تو سکوت بود پس ادامه دادم...
تهیونگ: ببین ا/ت...(اینجا کمی بغضش بیشتر میشه) ب.. بخدا... همه کارارو اون مجبور کرد... اون اون بزور باهام اینکارو کرد.. من من اصن این کارو نمیکردم.. عا.. حتی.. حتی پیامشم اینجاست...
پیامرو اوردم گرفتم سمت ا/ت.. اونم گوشیو ازم گرفتو خوب به پیامه نگاه کرد و متوجه شدم ک چشماش پر اشک شدو اشکا ها از چشماش جاری شد... منم اروم اروم گریم گرفته بودو اروم جوری ک سرم پایین بود گریه میکردم.. که یهو لب باز کردمو اروم گفتم..
تهیونگ: ا/ت.. ب.. بخدا من دوستت...
خواستم حرفمو بزنم که فهمیدم بغلم کرده.... منم با گریه بغلش کردم...
ا/ت: ت.. تهیونگ... میدونستی چقدر گریه کردم؟... میدونستی چقدر حالم بد شد وقتس تو نبودی؟...
تهیونگ: من فدات بشم... من.. از تو و از بچم ب خوبی مراقبت میکنم... اینو بهت قول میدم...
که یهو سرشو اورد بالا و گفت...
ا/ت: ت.. تو میدونس.. تی؟
تهیونگ: اره لونا بهم پشت تلفن گفت... انقدر گریه کردم که نگو...
بعدش با دستاش گریه هامو پاک کرد.... میدونم خیلی دوسم داره.. خیلی... منم بیشتر از اون عاشقشم...همینجوری صورتامون نزدیک هم بود... داشت اشکامو پاک میکرد و منم زول زده بود تو چشمایی ک توش کهشکشان میدیدم... ک یهو نمیدونم چیشد...
ویو ا/ت
داشتم اشکاشو پاک میکردم یهو دوباره حالت تهوع گرفتم... از بغلش اومدم بیرونو دستمو گذاشتم جلو دهنم و دوییدم سمت سرویس.. کلی بالااوردمو صورتم عین گچ بود...صورتمو شستم... فهمیدم در دستشویی رو یکی میزنه...
تهیونگ: ا/ت... حالت خوبه؟
ا/ت: عاا.. اره ارع خوبم...فقط یکم حالت تهوع گرفتم...
تهیونگ: عاها.. باشه...
و رفت...
رفتم بیرون تهیونگ دستاشو باز کردو رفتم بغلش... بغلش خیلی گرم بود... احساس ارامش میکردم... فشارش دادم...
تهیونگ: الان میترکم(خنده)
ا/ت: اشکال نداره..
که یهو لونا اومد...
لونا: به به... عروسو دوماد... اشتی کردن؟...
از بغل تهیونگ اومدم بیرونو بهش گفتم
ا/ت: بله خانمـ..(خنده)
رفتیم نشستیمو لونا ازمون پذیرایی کرد.. و منم عین چی میخوردم ک تهیونگ لب باز کردو گفت..
تهیونگ: ا/ت... بچمون چند وقتشه...؟...
ا/ت:ها؟... اها.. چیزه نمیدونم..
تهیونگ: نمیدونی؟(تعجب)
ا/ت:هوم
تهیونگ: خب پاشو اماده شو...
ا/ت: برای چی؟
تهیونگ: به عنوان پدر بچه میخوام بدونم چند وقتشه...!!
پاشدم حاضر شدمو گفتم بریم..
بعد چند مین
به بیمارستان رسیدیم
۳۵.۵k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.