فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۲۳
از زبان ا/ت
شیرینی رو گرفتم و بردم آشپزخونه گذاشتم روی میز..اومدم بیرون توی سالن که آنا با دیدن تهیونگ کوپ کرد..به دوتاشون نگاه کردم چرا اینجوری به هم نگاه میکنن ؟
گفتم : عااا.. ببخشید وسط نگاهتون می پرم ولی شما همو میشناسید ؟ آنا با صورت جدی سمتم برگشت و جدی و حرصی گفت : نه خدا نکنه
رفت نشست جونگ کوک بلند شد و گفت : ا/ت بهتره از مهمونامون پذیرایی کنیم
بهم اشاره کرد بریم آشپزخونه..با تعجب رفتم آشپزخونه پیشش آروم گفتم : جریان چیه اینا چرا اینطورین ؟
گفت : حوصله ندارم مثل خاله زنکا بشینم بهت توضیح بدم فقط همینو بدون قبلاً باهم بودن
گفتم : وای چی میگی پس چرا به من چیزی نگفته بود آنا ، رفتم سمته قهوه ساز همین که روشنش کردم خود به خود خاموش شد...وای همینو کم داشتم
جونگ کوک گفت : حالا با دستای خودت باید قهوه درست کنی خانم کوچولو
پام رو کوبیدم به زمین و گفتم : به من نگو خانم کوچولو
گوشیش زنگ خورد از جیبش درآورد و گرفت تو گوشش
اعصبانی گفت : مگه نگفتم مراقبه اون حرومزاده باشید خودم میکشمش
قطع کرد و گفت : ا/ت من باید زود برم
گفتم : باشه پس شب..
نزاشت ادامه بدم و گفت : شب میام خونه
رفت منم دنبالش رفتم به تهیونگ نگاه کرد و گفت : تهیونگ بلند شو باید بریم یه جایی
تهیونگ حرفش رو تایید کرد و بلند شد رفتن
آجوما از پله ها اومد پایین و گفت : ا/ت من باید برگردم عمارت اگر کاری داشتین زنگ بزنین باهاش خداحافظی کردم و اونم رفت نگاهم رو دادم به آنا گفتم : ماجرای تو و تهیونگ چیه ؟
دستش رو گذاشت روی سرش و گفت : کاش هیچوقت نمیدیدمش که به این روز بیوفتم
نگران دستش رو گرفتم و گفتم : چیشد ؟
گفت : یه شب رفته بودم مهمونی یکی از هم دانشگاهی هام..مجبور شدم برم.. توی مهمونی به جز چند نفر بقیه رو نمیشناختم بی حال یه گوشه نشسته بودم که دیدم همه دخترا چشماشون به یه سمتی هست..اولش توجهی نکردم ولی بعدش اسم یه پسر رو گفتن وقتی برگشتم سمتش دیدم یه پسره خوش قیافه خوشتیپ جذاب جلو در با چند نفر پشتش وایستادن معلوم بود از اون شاهزاده های معروفه
خندید و ادامه داد : از اون موقع که دیدمش میونمون خیلی خوب بود..تا اینکه فهمیدم با اینکه شرکت و کارخونه های زیادی دارن اما تو کارای خلافه خیلی عاشقش بودم اما مجبور شدم ازش جدا بشم..و حالا بعده ۳ سال دارم میبینمش
آخی دلم سوخت واسه آنا وقتی در موردش حرف میزد چشماش برق میزد
بغلش کردم که دلداریش بدم ولی چند دقیقه نگذشته بود که شیشه پنجره شکست و صدای شلیک اومد..بلند شدم و رفتم سمته پنجره که از شیشه شکسته کلی آدم تو حیاط دیدم یا خدا حمله کردن بهمون...بدو بدو رفتم سمته آنا بلندش کردم و گفتم : آنا پاشو کلی آدم اسلحه بدست بیرونن باید فرار کنیم
دستپاچه گوشیم رو برداشتم و از بازوی آنا گرفتم و بدو بدو رفتیم طبقه بالا باید از بالکن که به پشته حیاط راه داشت میپریدیم خونه رو به گلوله بسته بودن پنجرهای که سمته من بود با شکستن شیشه دستم زخمی شد آخی گفتم که باعث ترس آنا شد..وای خدا..از تراس پریدیم پایین دستم رو گرفته بودم که خون زیادی از دست ندم یهو ۱۰ تا مرد هیکلی ریختن جلومون عرق کرده بودم برای اولین بار تو عمرم زخمی شده بودم تازه عادت ماهانه هم بودم دیگه چی از این بدتر
از بین اون ۱۰ تا مرد یه نفر که چقدر خوش قیافه بود اومد بیرون با پوزخند روی لبش بود گفت : سلام خانما
این دیگه کیه ، گفتم : شما کی..هستین..چی میخواین ؟
بلند بلند خندید و گفت : اوووو خانم پارک نمیدونستم اینقدر جذاب و خوشگلی..جونگ کوک زودتر دزدیدت
خندش محو شد و بلند گفت : هر دوشون رو ببرین
داد زدم و گفتم : نه..با.. آنا کاری نداشته باشید..خواهش میکنم ، کسی گوش نمیکرد به حرفام با حس فرو کردن چیزی به بازوم هوشیاریم رو از دست دادم..
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
با سر درده عجیب و با پلک های سنگینم چشمام رو باز کردم که با یه جای خیلی بزرگ که دیواراش انگار از آهن بود مواجه شدم سر و ته اینجا معلوم نیست..دستام و پاهام بسته بودن..اون دست زخمیم هم خیلی درد میکرد و میسوخت به اطراف نگاه کردم که آنا رو دیدم ازم دور بود اونم بی هوش به صندلی بسته بودن.. آه خدا چیکار کنم.. صدای کفش میومد منتظر و اعصبانی به سمتی که صدا میومد خیره شدم
شیرینی رو گرفتم و بردم آشپزخونه گذاشتم روی میز..اومدم بیرون توی سالن که آنا با دیدن تهیونگ کوپ کرد..به دوتاشون نگاه کردم چرا اینجوری به هم نگاه میکنن ؟
گفتم : عااا.. ببخشید وسط نگاهتون می پرم ولی شما همو میشناسید ؟ آنا با صورت جدی سمتم برگشت و جدی و حرصی گفت : نه خدا نکنه
رفت نشست جونگ کوک بلند شد و گفت : ا/ت بهتره از مهمونامون پذیرایی کنیم
بهم اشاره کرد بریم آشپزخونه..با تعجب رفتم آشپزخونه پیشش آروم گفتم : جریان چیه اینا چرا اینطورین ؟
گفت : حوصله ندارم مثل خاله زنکا بشینم بهت توضیح بدم فقط همینو بدون قبلاً باهم بودن
گفتم : وای چی میگی پس چرا به من چیزی نگفته بود آنا ، رفتم سمته قهوه ساز همین که روشنش کردم خود به خود خاموش شد...وای همینو کم داشتم
جونگ کوک گفت : حالا با دستای خودت باید قهوه درست کنی خانم کوچولو
پام رو کوبیدم به زمین و گفتم : به من نگو خانم کوچولو
گوشیش زنگ خورد از جیبش درآورد و گرفت تو گوشش
اعصبانی گفت : مگه نگفتم مراقبه اون حرومزاده باشید خودم میکشمش
قطع کرد و گفت : ا/ت من باید زود برم
گفتم : باشه پس شب..
نزاشت ادامه بدم و گفت : شب میام خونه
رفت منم دنبالش رفتم به تهیونگ نگاه کرد و گفت : تهیونگ بلند شو باید بریم یه جایی
تهیونگ حرفش رو تایید کرد و بلند شد رفتن
آجوما از پله ها اومد پایین و گفت : ا/ت من باید برگردم عمارت اگر کاری داشتین زنگ بزنین باهاش خداحافظی کردم و اونم رفت نگاهم رو دادم به آنا گفتم : ماجرای تو و تهیونگ چیه ؟
دستش رو گذاشت روی سرش و گفت : کاش هیچوقت نمیدیدمش که به این روز بیوفتم
نگران دستش رو گرفتم و گفتم : چیشد ؟
گفت : یه شب رفته بودم مهمونی یکی از هم دانشگاهی هام..مجبور شدم برم.. توی مهمونی به جز چند نفر بقیه رو نمیشناختم بی حال یه گوشه نشسته بودم که دیدم همه دخترا چشماشون به یه سمتی هست..اولش توجهی نکردم ولی بعدش اسم یه پسر رو گفتن وقتی برگشتم سمتش دیدم یه پسره خوش قیافه خوشتیپ جذاب جلو در با چند نفر پشتش وایستادن معلوم بود از اون شاهزاده های معروفه
خندید و ادامه داد : از اون موقع که دیدمش میونمون خیلی خوب بود..تا اینکه فهمیدم با اینکه شرکت و کارخونه های زیادی دارن اما تو کارای خلافه خیلی عاشقش بودم اما مجبور شدم ازش جدا بشم..و حالا بعده ۳ سال دارم میبینمش
آخی دلم سوخت واسه آنا وقتی در موردش حرف میزد چشماش برق میزد
بغلش کردم که دلداریش بدم ولی چند دقیقه نگذشته بود که شیشه پنجره شکست و صدای شلیک اومد..بلند شدم و رفتم سمته پنجره که از شیشه شکسته کلی آدم تو حیاط دیدم یا خدا حمله کردن بهمون...بدو بدو رفتم سمته آنا بلندش کردم و گفتم : آنا پاشو کلی آدم اسلحه بدست بیرونن باید فرار کنیم
دستپاچه گوشیم رو برداشتم و از بازوی آنا گرفتم و بدو بدو رفتیم طبقه بالا باید از بالکن که به پشته حیاط راه داشت میپریدیم خونه رو به گلوله بسته بودن پنجرهای که سمته من بود با شکستن شیشه دستم زخمی شد آخی گفتم که باعث ترس آنا شد..وای خدا..از تراس پریدیم پایین دستم رو گرفته بودم که خون زیادی از دست ندم یهو ۱۰ تا مرد هیکلی ریختن جلومون عرق کرده بودم برای اولین بار تو عمرم زخمی شده بودم تازه عادت ماهانه هم بودم دیگه چی از این بدتر
از بین اون ۱۰ تا مرد یه نفر که چقدر خوش قیافه بود اومد بیرون با پوزخند روی لبش بود گفت : سلام خانما
این دیگه کیه ، گفتم : شما کی..هستین..چی میخواین ؟
بلند بلند خندید و گفت : اوووو خانم پارک نمیدونستم اینقدر جذاب و خوشگلی..جونگ کوک زودتر دزدیدت
خندش محو شد و بلند گفت : هر دوشون رو ببرین
داد زدم و گفتم : نه..با.. آنا کاری نداشته باشید..خواهش میکنم ، کسی گوش نمیکرد به حرفام با حس فرو کردن چیزی به بازوم هوشیاریم رو از دست دادم..
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
با سر درده عجیب و با پلک های سنگینم چشمام رو باز کردم که با یه جای خیلی بزرگ که دیواراش انگار از آهن بود مواجه شدم سر و ته اینجا معلوم نیست..دستام و پاهام بسته بودن..اون دست زخمیم هم خیلی درد میکرد و میسوخت به اطراف نگاه کردم که آنا رو دیدم ازم دور بود اونم بی هوش به صندلی بسته بودن.. آه خدا چیکار کنم.. صدای کفش میومد منتظر و اعصبانی به سمتی که صدا میومد خیره شدم
۱۰۰.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.