عاقوش نفس گیر
#عاقوش_نفس_گیر
#فصل_۲
#پارت_۲
مرد اومد جلوی آرشام و آرشام سعی کرد مرد رو بکشه ولی اون دست هاشو گذاشت جای گردن آرشام وبه قصد خفه کردن فشار میداد.
مرد داشت آرشام رو خفه میکرد.
آرشام رنگش کبود شده بود و نمیتونست نفس بکشه و فقط دست و پامیزد.
آرشام کم کم داشت چشماش بسته میشد و گروه دیگه ی بادیگارد ها که داشتن می اومدن پیش ما چند قدمی با ما فاصله داشتن و آرشام اگه تا ۳ ثانیه ی دیگه نجات پیدا نمیکرد روحش از بدنش جدا میشد.
میخواستم کمکش کنم ولی از مرد میترسیدم اما وقتی رنگ آرشام رو دیدم که کاملا کبود شده و حالش بده تنونستم یه گوشه وایستم.
رفتم جلو و تلاش میکردم که مرد دستش رو از آرشام برداره.
پای مرد رو لگد کردم و مرد دستش رو برداشت و همون لحضه با پا زدم تو قفسه سینش و هولش دادم و از استیج پرت شد پایین.
مرد چشم هاش باز بود و نفس میکشید و زنده بود.
باورم نمیشد واقعا بیدارم.
آرشام افتاد رو استیج و شروع کرد سرفه کردن و حالش خوب نبود.
یه بطری آب از کنار استیج برداشتم و درش رو باز کردم و دادم بهش تا بخوره.
صدای آثیر پلیس و آمبولانس به گوش میرسید.
آرشام حالش خوب نبود و رنگش سرخ بود.
کنارش رو استیج نشسته بودم و به بادیگار هایی که از دور نزدیک میشدند نگاه میکردم.
آمبولانس دم در کنسرت ایستاده بود و پلیس ها سالن رو خالی کرده بودند.
پلیس مرد رو دستگیر کرد.
پرستارها به سمت آرشام می اومدند تا سوار آمبولانسش کنن.
آرشام برگشت سمتم و گوشیش رو از جیبش در آورد و با صدایی بی حال و گرفته گفت: شمارت رو برام بزن تو یه حقی به گردنم داری.
صداش در نمی اومد و به زور حرف میزدو بعد هر کلمه یه سرفه ی خیلی خشک میکرد.
ماتم برده بود و آیفون ۱۵ پرومکس سفیدش رو ازش گرفتم و شمارم رو سیو کردم و بهش دادم.
لبخندی مصنوعی زد و گرفت
و پرستار ها از زیر بغلش گرفتنش و کمکش کردن تا بشینه توی آمبولانس.
تا وقتی که میرفت هنوز چشمم بهش بود و کلا تو هپروت بودم.
همونجا نشسته بودم و خشکم زده بود و به این فکر میکردم که الان چه اتاقی افتاده؟
این خواب یا بیداری؟
اون واقعا آرشام بود؟
الان آرشام ازم شماره گرفت؟
من واقعا جون آیدلم رو نجات دارم؟
و هزارتا فکر دیگه...
پلیس فارسی به سمتم اومد و گفت: خانم حالتون خوبه؟
گفتم: آا آره
پلیس ادامه داد: خانم خیلی لطف کردین اگه شما نبودین ممکن بود آقای میرابی جونشون رو از دست بدن.
پرسیدم: آقای پلیس اون مرد کی بود؟
پلیس جواب داد: هنوز داریم تحقیق میکنیم هیچ چیز معلوم نیست؛ خانم شما خوبین به خدمات نیاز ندارین؟
گفتم نه من خوبم ممنون.
دم در رو نوار زرد کشیده بودن و نمیزاشتند کسی داخل شه.
چشمم خورد به مامان و بابا که دم در داشتن با پلیس ها بحث میکردند و میگفتند دختر ما داخله....))
#فصل_۲
#پارت_۲
مرد اومد جلوی آرشام و آرشام سعی کرد مرد رو بکشه ولی اون دست هاشو گذاشت جای گردن آرشام وبه قصد خفه کردن فشار میداد.
مرد داشت آرشام رو خفه میکرد.
آرشام رنگش کبود شده بود و نمیتونست نفس بکشه و فقط دست و پامیزد.
آرشام کم کم داشت چشماش بسته میشد و گروه دیگه ی بادیگارد ها که داشتن می اومدن پیش ما چند قدمی با ما فاصله داشتن و آرشام اگه تا ۳ ثانیه ی دیگه نجات پیدا نمیکرد روحش از بدنش جدا میشد.
میخواستم کمکش کنم ولی از مرد میترسیدم اما وقتی رنگ آرشام رو دیدم که کاملا کبود شده و حالش بده تنونستم یه گوشه وایستم.
رفتم جلو و تلاش میکردم که مرد دستش رو از آرشام برداره.
پای مرد رو لگد کردم و مرد دستش رو برداشت و همون لحضه با پا زدم تو قفسه سینش و هولش دادم و از استیج پرت شد پایین.
مرد چشم هاش باز بود و نفس میکشید و زنده بود.
باورم نمیشد واقعا بیدارم.
آرشام افتاد رو استیج و شروع کرد سرفه کردن و حالش خوب نبود.
یه بطری آب از کنار استیج برداشتم و درش رو باز کردم و دادم بهش تا بخوره.
صدای آثیر پلیس و آمبولانس به گوش میرسید.
آرشام حالش خوب نبود و رنگش سرخ بود.
کنارش رو استیج نشسته بودم و به بادیگار هایی که از دور نزدیک میشدند نگاه میکردم.
آمبولانس دم در کنسرت ایستاده بود و پلیس ها سالن رو خالی کرده بودند.
پلیس مرد رو دستگیر کرد.
پرستارها به سمت آرشام می اومدند تا سوار آمبولانسش کنن.
آرشام برگشت سمتم و گوشیش رو از جیبش در آورد و با صدایی بی حال و گرفته گفت: شمارت رو برام بزن تو یه حقی به گردنم داری.
صداش در نمی اومد و به زور حرف میزدو بعد هر کلمه یه سرفه ی خیلی خشک میکرد.
ماتم برده بود و آیفون ۱۵ پرومکس سفیدش رو ازش گرفتم و شمارم رو سیو کردم و بهش دادم.
لبخندی مصنوعی زد و گرفت
و پرستار ها از زیر بغلش گرفتنش و کمکش کردن تا بشینه توی آمبولانس.
تا وقتی که میرفت هنوز چشمم بهش بود و کلا تو هپروت بودم.
همونجا نشسته بودم و خشکم زده بود و به این فکر میکردم که الان چه اتاقی افتاده؟
این خواب یا بیداری؟
اون واقعا آرشام بود؟
الان آرشام ازم شماره گرفت؟
من واقعا جون آیدلم رو نجات دارم؟
و هزارتا فکر دیگه...
پلیس فارسی به سمتم اومد و گفت: خانم حالتون خوبه؟
گفتم: آا آره
پلیس ادامه داد: خانم خیلی لطف کردین اگه شما نبودین ممکن بود آقای میرابی جونشون رو از دست بدن.
پرسیدم: آقای پلیس اون مرد کی بود؟
پلیس جواب داد: هنوز داریم تحقیق میکنیم هیچ چیز معلوم نیست؛ خانم شما خوبین به خدمات نیاز ندارین؟
گفتم نه من خوبم ممنون.
دم در رو نوار زرد کشیده بودن و نمیزاشتند کسی داخل شه.
چشمم خورد به مامان و بابا که دم در داشتن با پلیس ها بحث میکردند و میگفتند دختر ما داخله....))
۱۱۸
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.